خواری تو ز بد سرشتی توست
بر ره افکندنت ز زشتی توست
خاص تر ز آن همه کنیزی بود
افتی در ته سپهر کبود
خلقی ز فکر هرزه بیان پیش می برد
نازد پدر به شهرت فرزند ناخلف
خاک بوسان درگهت به نیاز
کرده خاک درت چو سینهٔ باز
خادمه سرای را گو در حجره بند کن
تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسی
خفته بودم شبی به خانهٔ خویش
همچو مرغی در آشیانهٔ خویش
خون ما در پرده بالی می زند اما چه سود؟
شوخی این نغمه موقوفست بر مضراب تیغ
خردمند شدسوی آتشکده
سیاه اژدها دید سر بر زده
خردمند گفت این چنین پیکری
نداند نمودن جز افسونگری
خلایق جملگی در گفت و گویند
تمامت سالکان در جست و جویند