قصبهای زربفت و خزهای نرم
که پوشندگان را کند مهد گرم
قامتی در خوشی چو عمر دراز
هوس انگیزتر ز عشق مجاز
قصه به هر که می برم فایده ای نمی دهد
مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی
قصد آن مه کرد اندر خیمه او
عقل کو و از خلیفه خوف کو
قرب این شعله مزاجان به خود آتش زده است
نیست پروانهٔ ما بیخبر از خوی چراغ
قمری از پاس غلط دل برنمی دارد ز سرو
ورنه از سرو سهی آن قد رعنا بهترست
قوت گیرایی شهباز در سرپنجه است
زود می چسبد به دل چشمی که خوش مژگانترست
قوم گفتندش به پیکار و نبرد
با چنین زهره که تو داری مگرد
قصه کوته کن کزان چشم این چنین
رفتم از خود اوفتادم بر زمین
قیامت است طمع ز امتلا نمی میرد
که تا به حلق رسیده است می خورد تشنیع