مگس شهد چون رود در باغ
دارد از غیر طیبات فراغ
مطلبم را ز فرط هوش گرفت
کفت نرمک: « سنائی » اینت شگفت
مرد مقلوب داده ای به نبرد
زان دهد جان خویش پیش تو مرد
مر ترا روز فضل و جود و کرم
به درم بنده گشت قلب درم
مرد دانا به هر چه در نگرد
عیب بگذارد و هنر نگرد
مرا راز نهان میباید از دل
که تا چون درم بگشاید از دل
مرا راز نهان میباید اینجا
توئی درعشق کل در راز اینجا
منش نشناسم از توقف ری
مر مرا لیک می شناسد وی
مستی چشم غزالان نشکند ما را خمار
چشم لیلی دیده ما را خمار دیگرست
مجلس بزمش از بهشت اثر
روز رزمش نمونه ای ز سقر