زان همه خلق در سجود تواند
که گرانبار شکرِ جود تواند
ز سرها همی ترگها برگرفت
بماند اندران شاه ترکان شگفت
ز مصری و رومی و چینی پرند
برآراست پیرایهٔ ارجمند
زد به شمشیر و سرش را بر شکافت
زود سوی خیمهٔ مه رو شتافت
ز راز عشق آگاهم کن ای دوست
مرا بیرون کن اینجا گاه از پوست
زنده می گردند از گفتار او دلمردگان
کلک صائب اصفهان را زنده رود دیگرست
ز دست دگر گیو گودرز و طوس
بپیش اندرون نالهٔ بوق و کوس
ز یک دست رستم برآمد ز دشت
ز گرد سواران هواتیره گشت
ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو
برانگیختند اسب و برخاست غو
زنگی روی چون در دوزخ
بینیی همچو موری مطبخ