یک و دو سه و چهار و پنج کمست
پس چو شش دانگ شد یکی درمست
یار گرفته ام بسی چون تو ندیده ام کسی
شمع چنین نیامده ست از در هیچ مجلسی
یادم آمد که با « سنائی » من
گفته ام پیش از این به خواب سخن
یکی کنده فرمود کردن براه
برآن سو که بد شاه توران سپاه
یک زمان دیده من ره به سوی خواب برد
ای خیال ار شبی از رهگذرم برخیزی
یادکردم ز قصه دیرین
ساختم این حکایت شیرین
یأس بر عافیت احرامی دل می خندد
من و خاصیت پروانه ، تو و خوی چراغ
یکی با درنگ و یکی با شتاب
زمین شد بکردار دریای آب
یکی رزمگاهی گزین دوردست
نه بر دامن مرد خسروپرست
یکی شد در وصال جان و دل گم
میان قطره اندر بحر قلزم