یک سخن نیست که خاموشی از آن بهتر نیست

نیست علمی که فراموشی از آن بهتر نیست

بر سر راه تو افتاده سری نیست که نیست

خون عشاق تو در ره گذری نیست که نیست

در قبای عربی خوشترک آئی به نگاه

راست بر قامت تو پیرهنی نیست که نیست

تا حدیث تو کنم بزم سخن می سازم

ورنه در خلوت من انجمنی نیست که نیست

ای مسلمان دگر اعجاز سلیمان آموز

دیده بر خاتم تو اهرمنی نیست که نیست

هیچ سر نیست که با زلف تو در سودا نیست

هیچ دل نیست که این سلسله اش در پا نیست

ان لم یکن طود فتل ان لم یکن وبل فطل

ان لم یکن خمر فخل ان لم یکن شهد فسم

ذر ه ای نیست که خورشید در او پیدا نیست

قطره ای نیست درین بحر که او با ما نیست

دلی برکف نهادم ، دلبری نیست

متاعی داشتم ، غارتگری نیست

گرچه لعل تو خموش است ولی چشم ترا

با دل خون شدهٔ ما سخنی نیست که نیست