در قدح مشک بوی باده بیار ای غلام
وز لب یاقوت رنگ بوسه بده ای پسر
گلبن اندیشه را بُن ِبکَن و سر بزن
تات به باغ نشاط تازه گل آید به بر
آن چو لب لعل دوست ابین ا وین چو سر زلف یار
ای پسر ماهرو رطل بده تا به سر
هست به زنگار و نیل چهرهء صحرا خضاب
هست به کافور و مشک پشت چمن بارور
ابر چو وامق شدست باغ چو عذرا شدست
شاخ چمن چون عروس باد صبا جلوه گر
هر که درین روزگار هست ز می بی نصیب
از طرب و از نشاط نیست دلش را خبر
لاله مگر رنگ یافت از لب آن ماهروی
یا ز خط و زلف اوست بوی بنفشه مگر
چیره زبان برگشای جام به کف گیر زود
مدح خداوندگوی نام خداوند بر
باغ سخا را درخت درّ وفا را صدف
جسم کرم را روان چشم خرد را بصر
همچو در اجسام روح درکف رادش کرم
همچو در افلاک نور در تن پاکش گهر
عادت او بخشش است بخشش او گوهر است
حکم روانش قضا قَدر بلندش قَدَر
پیش تو مولی است دهر سید و مولی تویی
چون تو در این روزگار خلق نباشد دگر
زین دو قبل سال و مه خصم تو دارد همی
آب بلا در دو چشم آتش غم در جگر
طبع تو بحر محیط دست تو ابر بهار
بحر تو یاقوت موج ابر تو زرین مطر
لاجرم از هر که هست پیش خداوند گاه
زینت تو برترست قربت تو بیشتر
کلک تو آرد پدید از شَبَه دُرِّ یتیم
کس نشنید ای شگفت کز شبه خیزد دُرَر
هر که به زر و به سیم گشت ز مهرت جدا
دیده ی او شد چو سیم چهره ی او شد چو زر
حکم تو را چون رهی است امر تو را چون غلام
شاکر انعام توست گشت سخن مختصر
ناله ی بربط شنو باده ی روشن ستان
درج معانی بکاو راه معالی سپر
خلعت توفیق پوش مرکب اقبال تاز
عمر به نیکی گذار روز به شادی سِپَر