کتاب فقر را دیباچه راست
سواد نوک کلک خواجه ماست
کسی چون او به لوح ارجمندان
نزد نقش بدیع نقشبندان
چو فقر اندر قبای شاهی آمد
به تدبیر عبیداللهی آمد
به فقر آن را که لطفش آشنا کرد
به بر گر خرقه ای بودش قبا کرد
ز درویشیش هر کس را نشان است
ردای خواجگی در پاکشان است
جهان باشد به چشمش کشتزاری
نمی خواهد دران جز کشت کاری
ازان دانه کزو آدم به ناکام
ز بستان بهشت آمد بدین دام
هزارش مزرعه در زیر کشت است
که زاد رفتن راه بهشت است
درین مزرع فشاند تخم و دانه
در آن عالم نهد انبار خانه
زمین با همتش یک مشت خاک است
ز مشت خاکش اندر ره چه باک است
ز مشتی خاک کاندر راه بیند
به دامانش کجا گردی نشیند
اگر قیصر وگر فغفور چین است
به گرد خرمن از خوشه چین است
به هر جا افکند طرح زراعت
به رسمی گاوها دارد قناعت
اگر افتد قبول همتش مفت
شود گاو زمین و آسمان جفت
به خرمن کوبی او فضل بیچون
ز ثور آورده گاو از چرخ گردون
فلک را بین کواکب در میانه
ز خرمن هاش یک غربال دانه
به دهقانیش چون داری مسلم
بدان ماند که گویی روح اعظم
که گر حال مرکب یا بسیط است
به جمله فیض احسانش محیط است
گیاهی بهره ور شد از نوالش
ز قوت سوی فعل آمد کمالش
کمال روح اعظم زین چه باشد
بجز ذم وی این تحسین چه باشد
مقام خواجه برتر از گمان است
برون از حد تقریر زبان است
دلش بحریست ز اسرار الهی
ازو یک قطره از مه تا به ماهی
به جنبش چون درآید بحر زخار
به جنبش قطره چون آید پدیدار
چو بنشیند مراتب دیده بر هم
ببندد دیده دل از دو عالم
یکی بیند که در قید یکی نیست
وز آن در تنگنای اندکی نیست
نموده روی در بالا و پست اوست
اگر بسیار اگر کم هر چه هست اوست
کند در هستی او خویش را گم
ببندد از دویی چشم توهم
چو گردد قطره اندر بحر ناچیز
ز بحرش کی بود امکان تمییز
خوش آنانی که سر بر خاک اویند
دل و جان بسته بر فتراک اویند
همه پر مایه از سرمایه او
همه در نور حو از سایه او
مبادا سایه او از جهان دور
ز فقدش دیده ایام بی نور
سنین عمر احرار ملک کیش
به پیشش باد ز ادوار فلک بیش
خصوصا عمر فرزندان نامیش
مفصل دار اخلاق گرامیش
درین زنگارگون کاخ زراندود
بهم یحیی رسوم الفضل والجود
جهان آیینه مقصودشان باد
در آن نور قدم مشهودشان باد