چو گردد کشته پنهان ماند این راز
ز کشته بر نیاید هرگز آواز
یکی گفت این به بی دینیست راهی
که اندیشیم قتل بی گناهی
اگر اسب جفا رانیم آخر
نه تا کشتن مسلمانیم آخر
غرض زین بقعه بیرون بردن اوست
نه کشتن یا زدن یا بردن اوست
همان به کافکنیمش از پدر دور
به هایل وادیی محروم و مهجور
بیابانی در او جز دام و دد نی
به جز روباه و گرگ از نیک و بد نی
نباشد آب او جز اشک نومید
نباشد نان او جز قرص خورشید
نه در وی سایه ای جز در شب تار
نه در وی بستری جز نشتر خار
چو یکچند اندر او آرام گیرد
به مرگ خویشتن بی شک بمیرد
نگشته تیغ ما رنگین به خونش
رهیم از تیغ نیرنگ و فسونش
دگر یک گفت قتل دیگر است این
چه جای قتل ازان هم بدتر است این
به یکدم زیر خنجر جان سپردن
به است از گرسنه یا تشنه مردن
صواب آنست کاندر دور و نزدیک
طلب داریم چاهی تنگ و تاریک
ز صدر عزت و جاه افکنیمش
به صد خواری در آن چاه افکنیمش
بود کانجا نشیند کاروانی
برآساید در آن منزل زمانی
به چاه اندر کسی دلوی گذارد
به جای آب ازان چاهش برآرد
به فرزندیش گیرد یا غلامی
کند در بردن وی تیزگامی
شود پیوند او زینجا بریده
به وی از ما گزندی نارسیده
چو گفت او قصه چاه پر آسیب
شدند آنان همه بر چه سراشیب
ز غور چاه مکر خود نه آگاه
همه بی ریسمان رفتند در چاه
گرفته با پدر در دل نفاقی
بر آن تزویر کردند اتفاقی
وز آن پس رو به کار خود نهادند
به فردا وعده آن کار دادند
چو آید مشکلی پیش خردمند
کزان مشکل فتد در کار او بند
کند عقل دگر با عقل خود یار
که تا در حل آن گردد مددگار
ز یک شمعش نگیرد نور خانه
فروزد شمع دیگر در میانه
ولی هست این سخن در راست بینان
به صدر راستی بالانشینان
نه در کجرو حریفان کج اندیش
که گردد از دو کجرو کجروی بیش
چو مجلس ساختند اخوان یوسف
برای مشورت در شان یوسف
یکی گفت او ز حسرت خون ما ریخت
به خونریزیش باید حیله انگیخت
ز دشمن ریز خون چون یافتی دست
که از دستش به خونریزی توان رست