جماعتی که محبت ز فطرت آوردند
شرابِ شوق به جامِ یگانگی خوردند
عدو مبین که یکی اند جمله در توحید
بدان دلیل که فرمان برانِ یک مردند
تو نیز سجدهء بت کن به طوع اگر بینی
که اقتدا به کنشت و کلیسیا کردند
ازین گروه کسانی شدند سویِ بهشت
که سایه بر سرِ طوبا به حسن گستردند
به چشمِ خوار مبین جانبِ عزیزانی
که دایگانِ ازل شان به عشق پروردند
مسیحِ دور کمال اند در سلوک چو خضر
نشسته ساکن و در بر و بحر می گردند
امیدِشان نه به درمان و بیمِ شان نه به درد
نه کس ز خویش نه خویش از کسی بیازردند
سموم شوق نیفتاد در فسرده دلان
چو سوزِ عشق ندارند خام و دل سردند
نزاریا به تکلّف طریقِ عشق مرو
که طالبانِ بقا سالکان پُر دردند
اگرچه محتملِ کَون و کثرتِ عددند
چو بنگری به حقیقت به ذاتِ او فردند