حذر کن ز یاری که یاریش نیست
بشودست از آنکو نگاریش نیست
چه ذوقش بود بلبل ار در چمن
گلی دارد و گلعذاریش نیست
خرد راستی را نهالی خوشست
ولیکن به جز صبر باریش نیست
مبر نام مستی که شرب مدام
بود کار آنکس که کاریش نیست
مده دل بدنیا که در باغ عمر
گلی کس نبیند که خاریش نیست
نیابی به جز بادهٔ نیستی
شرابی که رنج خماریش نیست
مرا رحمت آید بر آنکو چو من
غمی دارد و غمگساریش نیست
بدینسان که کافور او در خطت
عجب گر زعنبرغباریش نیست
به بازار او نقد قلبم درست
روانست لیکن عیاریش نیست
کجا اوفتم زین میان بر کنار
که بحر مودت کناریش نیست
اگر زانکه خواجو بری شد ز خویش
چه شد حسرت خویش باریش نیست