پری گفتش که: «اینجا مرز روم است
همه ره کشور و آباد بوم است
حقیقت دان که دریای است این اسب
نبرد راه خشکی هرگز این اسب
پیاده بایدت رفتن در این راه
مگر کارت شود بر حسب دلخواه»
ز اسب پیل پیکر شاهزاده
جدا شد کرد رخ در ره پیاده
چو مه بنهاد تاب مهر در دل
به یک منزل همی کرد او دو منزل
وجود نازنین ناز پرورد
نه گرم روزگاران دیده نه سرد
کف پایش ز رنج راه در تاب
برآورد آبله همچون کف آب
چو گل بنشسته خوی بر طرف رخسار
دریده جامه و پایش پر از خار
چو بگذشت از شب تاریک بهری
رسید از راه تنها سوی شهری
پریشان از جفای گردش دهر
همی گردید مسکین گرد آن شهر
غلامی داشت نامش خاص حاجب
که بودی شاه را پیوسته حاجب
ملک در راه دیدش حاجب آسا
سیه پوشیده و خم کرده بالا
در آن تاریکی اش فی الحال بشناخت
ولیکن شاه بر کارش بینداخت
به نزد حاجب آمد و گفت کای یار
غریب و خسته و سرگشته بیمار
ندارم اندرین شهر آشنایی
که ما را گوشید امشب مرحبایی
از او پرسید حاجب: «از کجایی
که داری رنگ و بوی آشنایی»
ملک گفتش: «ز چین بهر تجارت
سفر کردم، مرا کردند غارت
چو بشنید این حکایت حاجب بار
به دل گفت: «این جوان در شکل و رفتار
به نور چشم ما تابنده خورشید
همی ماند دریغا شاه جمشید!»
بر آن حالت زمانی زار بگریست
جوان گفت: «ای برادر، گریه از چیست؟»
غلام این قصه پیش شاه می گفت
شهنشه می شنید و آه می گفت
همی رفت از شی حاجب در آن راه
سخن گویان ملک تا کاروانگاه
ملک را خاص حاجب گفت: فرمای
درا، امشب و ثاق ما بیارای
غریب و خسته ای و ره گذاری
رفیقی نیستت، جایی نداری»
ملک را در سرای خویشتن کرد
بسی نیکی به جای خویشتن کرد
چو نور شمع برمه پرتو انداخت
غریب خویش را یعقوب بشناخت
چو چشم او بر آن مه منظر افتاد
از او آهی و فریادی برآمد
ز آهش جنیان گشتند غمگین
درآمد گرد حاجب لشکر چین
به فال سعد روی شاه دیدند
در آن تاریکی شب ماه دیدند
سران چین به پایش در فتادند
سراسر دست و پایش بوسه دادند
نثارش زر و گوهر بر فشاندند
به خسرو جان شیرین بر فشاندند
حکایت کرد شاه از بحر از بر
سخن نگذاشت هیچ از خشک تر و از تر
نوای عیش و عشرت ساز کردند
طرب بر پرده شهناز کردند
زر و یاقوت می پالود ساقی
شفق در صبح می پیمود ساقی
به روی جم دو هفته باده خوردند
سیم هفته بسیج راه کردند
روان آن کاروان کشور به کشور
رسید آنگه به دارالملک قیصر
خبر آمد که آمد کاروانی
که پیدا نیستش قطعا کرانی
به گوش رومیان از یک دو فرسنگ
همی آمد خروش و ناله از زنگ
تماشا را ز بام و برج باره
نظاره ماهرویان چون ستاره
نفیر مرحبا می آمد از شهر
همه بانگ درا می آمد از شهر
ز وقت صبح تا شام از پی هم
گهی می رفت اشهب گاه ادهم
شده روی در و دشت و صحاری
نهان از هودج و مهد و عماری
ملک جمشید چون خورشید تابان
همی آمد ز گرد ره شتابان
ز چوب صندل و عود و قماری
به پیش خسرو اندر ده عماری
سران چین پیاپی در پی شاه
صد و پنجه غلام ترک همراه
کمرهای مرصع کرده یکسر
غلامان سمن بر، چوب دو پیکر
به شهرستان درآمد شاه جمشید
چو ماه چارده در برج خورشید
کلاه چینیان بنهاده بر سر
قبای تاجران را کرده در بر
زن و مرد اندران حیران بمانده
ز دست مرد و زن دلها ستانده
به فیروزی فرود امد به منزل
فرود آورد بار خویش در دل
چو چین حلقه های زلف دلدار
چو مشکین رشته های غمزه یار
به هر سو نافه های چین گشادند
به هر جانب چه بازاری نهادند
چو خورشیدی نشسته خسرو چین
برو گرد آمده خلقی چو پروین
نهاده چون لب و دندان خود جم
عقود لولو و یاقوت بر هم
به یکدم گرد آن خورشید رخسار
هزاران مشتری آمد پدیدار
چو مشکین زلف خود صد حلقه بسته
هزاران مشتری در وی نشسته
به بازار ملک دلهای پر غم
ز هر سو یک به یک افتاده در هم
هر آن کس کو به بازارش رسیدی
دل و جان دادی و مهرش خریدی
خبرهای ملک جمشید یکسر
رسانیدند نزد شاه شاه قیصر
طلب فرمود میر کاروان را
«سر و سالار خیل کاروان را،
ببین تا از متاع چین چه داری
بچو تاآنچه داری با خود آری»
متاعی چند با خود داشت زیبا
ز مشک عنبر و یاقوت و دیبا
غلامی چند را همراه خود کرد
به رسم تحفه پیش قیصر آورد
ملک چون عکس تاج قیصری دید
بساط خسروانی را ببوسید
دعا کردش که عمرت باد جاوید
ز اوج دولتت تابنده خورشید
همه به روزی و پیروزی ات باد
سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد
جهان در سایه عدل تو ایمن
قلم در آمد و شد تیغ ساکن
ز خسرو قیصر آن گفتار شیرین
چو بشنید و بدیدش رسم و آیین
ملک جمشید را نزد خود خواند
چو سروش سربلندی داد و بنشاند
چو پرسید این حکایت قیصر از چین
شدی گفتش حدیث قیصر چین
چو از حال دگر بودی خطابش
ندادی جم جواب الا صوابش
به دل گفت این جوان گویی سر و شست
ز سر تا پا همه عقل است و هوشست
نمی دانم که اصلش از کیانست
ولی دانم که با فر کیانست
نه خود از تاجرانست این جوان مرد
که کم یابد کسی تاجر جوانمرد
حیا و مردمی از مرد تاجر
نباید جست کاین امری است نادر
زمانی بزم قیصر داشت تازه
اجازت خواست دادندش اجازه
زمین بوسید و قیصر عذرها خواست
چو طاووسش بخلعتها بیاراست
به حاجب گفت تا نزدیک درگاه
وثاقی ساز داد اندر خور شاه
ملک سوی وثاق خویشتن رفت
ز ملک مصر تا بیت الحزن رفت
نبود از شوق خورشید گل اندام
ملک را ذره ای چو ذره آرام
شبی نالید خسرو پیش مهراب
که با مهرش ندارم بیش ازین تاب
برای در جهان گشتی سر و بن
لب دریاست در، شو در طلب کن
ضعیفی تشنه از راه بیابان
رسیده بر کنار آب حیوان
جگر در آتش و دل در تب و تاب
تحمل چون تواند کردن از آب
بباید طوف آن گلزار کردن
چو باد آنجا دمی بر کار کردن
مگر بویی از آن گلزار یابی
درون پرده دل بار یابی
به دشواری بر آید گوهر از سنگ
به جان کندن به دست آید زر از سنگ
گرفتم ره نیابی در سرایش
توان بوسیدن آخر خاک پایش
چو بشنید این سخن مهراب برخاست
متاع چین ز گنجور ملک خواست
بسی دیبای زیبا و گهر داشت
ز هر چیزی متاعی چند برداشت
غلامی چند با خود کرد همراه
بیامد تا در مشکوی آن ماه
اساسی دید خوش با چرخ همبر
نهاده بر درش دو کرسی از زر
نشسته خادمانی بر ارایک
درونش حوری و بیرون ملایک
از ایشان یافت مهراب آشنایی
سلامش کرد و گفتا مرحبایی
به خادم گفت:« من مهراب نامم
قدیمی درگه شه را غلامم
به وقت فرصت از من ار توانی
زمین بوسی بدان حضرت رسانی»
رسانید آن سخن را مرد لالا
بگوش ماه چون لولوی لالا
اشارت کرد تا راهش گشادند
در آن بستان سرایش بار دادند
چو مهراب اندرون آمد ز درگاه
سپهری دید یکسر زهره و ماه
بنامیزد بهشتی یافت پر حور
سوادی دید همچون دیده پر نور
رواقی آسمانی برکشیده
بساطی خسروانی در کشیده
مرصع پرده ها چون چرخ خضرا
نشسته در درون خورشید عذرا
صبا برخاست از گلزار امید
تتق برداشت از رخسار خورشید
حجاب شب ز روی صبح بگشود
گل صد برگ را از غنچه بنمود
نهاده سنبلش بر ارغوان سر
چو شمشادی قدش ماهی بر آن سر
لب لعلش نگین خاتم جم
دهان از حلقه انگشتری کم
به صنعت رویش آتش بسته بر آب
ز مستی چشم شوخش رفته در خواب
عذارش آفتاب از شب نمودی
حدیثش قفل لعل از در گشودی
هزاران شعبه سر بر باد داده
چو موی اندر قفای وی فتاده
کمان ابروانش چرخ هر پی
که دیده کرده زه صد بار بر وی
هزارش دل نهان در گوشه لب
هزارش جان روان با آب غبغب
دو پستانش دو نار اندر دو بستان
دو رخ همچون دو شمع اندر شبستان
میان چون سیم از زر مطوق
سرین چون کوهی از موئی معلق
میان چون کار خسرو پیچ در پیچ
دل او در میانش هیچ در هیچ
چو مهراب آتش رخسار او دید
چو باد آمد به پیش و خاک بوسید
نظر کرد اندر او خورشید و از شرم
بر آمد سرخ و می شد دیده اش گرم
بپرسید که:« چونی؟ و از کجایی
که داری رنگ و بوی آشنایی؟»
جوابش داد پس مهراب کای جم
شهنشه را کمینه من غلامم
ز چین بر عزم این فرخنده درگاه
میان در بسته و پیمودم این راه
بسی آورده چون باد بهاری
حریر چینی و مشک تتاری
چو ببشنید این سخن بشناخت او را
به صد لطف و کرم بنواخت او را
همی پرسید حال چین ز مهراب
همی گفت او حکایت ها ز هر باب
ز هر جنسی متاع چین طلب کرد
به پیش، آورد مهرابش ره آورد
که:« حالی اینقدر با خویش دارم
اگر خواهی دگر، فردا بیارم»
زمین بوسید و جانی پر ز امید
جدا شد همچو ماه از پیش خورشید
به برج ماه چینی رفت چون باد
حکایت کرد یک یک پیش جم یاد
ملک جمشید در پایش سر افشاند
چو چشم خویش بر وی گوهر افشاند
پس از حمد و ثنا رویش ببوسید
لبش بر لب سرش در پای مالید
که این چشمست کان رخسار دیدست
که این گوش است کاوازش شنیده ست
بدین لب خاک کویش بوسه دادست
بدین پا بر سر کویش ستاده ست
کنار یار بنما تا ببینم
کناری از همه عالم گزینم
سخن پرداز با خسرو حکایت
همی کرد از لب شیرین روایت
گهی پیچیدن اندر تاب مویش
گهی دادن نشان از نقش رویش
ملک زاده همه تن گوش گشته
ز نوش نکته اش بیهوش گشته
ملک را گفت:« من می دارم امید
که فردا مه رود در برج خورشید»
سحر مهراب چون صبح دل آرا
بر خورشید شد با مشک و دیبا
ملک درجی پر از یاقوت احمر
ز مشک و دیبه چینی ده استر
بدان نقاش چابک دست چین داد
به پیش شمسه چینش فرستاد
به باغ آن کاروان سالار با بار
در آمد همچو سروی کاورد بار
بهشت جاودانی یافت چون حور
که باد از ساحتش چشم بدان دور
در آن بستان روان جویی به هر سوی
نشانده سرو قدان بر لب جوی
سمن رویان چو شمشاد ایستاده
چو گل بر کف نهاده جام باده
شده جام بلور و ساغر زر
ز عکس روی ساقی لعل پیکر
در آن مینو زده خرگاه مینا
بجز گاه اندرون خورشیید زیبا
همه آن سرو قدان بلبل آواز
به عارض ارغوان و ارغوان ساز
زمین بوسید رنگ آمیز چالاک
ز روی خویش نقشی بست بر خاک