ای رقعهٔ حسن را رخت شاه
ماییم ز حسن رویت آگاه
نی مسند فقر را ز من صدر
نی رقعهٔ عشق را زمن شاه
بربسته گلو چو میخ خیمه
پوشیده نمد چو چوب خرگاه
بر کسوت حال من چنان است
این خرقه که بر پلاس دیباه
آلوده به صد دراز دستی
این دامن و آستین کوتاه
ای گشته ز یاد دوست غافل
ذکرش ز زبان حال آگاه
تا دوست به دامت اوفتد سیف
از خویش خلاص خویشتن خواه