جان چون بتو رسید تن اینجا چه میکند
زآنجا که لطف تست ازینجا برون برش
عیسی خود ار بجنت مأویست کی سزد
کندر ظلال سدره و طوبی بود خرش
آن سروری که چون کمر کوه و طرف کان
ترصیع کرده اند جواهر در افسرش
گر بندگی تو دهذش دست و، روی خود
بر خاک پای تو ننهد، خاک بر سرش
عشقت چو در حریم دلی پای در نهاد
گشتند سرکشان طبیعت مسخرش
بت را نمازگاه عبادت مقام داد
بانگ نماز و هیبت الله اکبرش
دل مجمریست آتش اندوه عشق را
تا کرده ای بعود محبت معطرش
عاشق که آبخورده عشقست خاک او
کانون شوق بوده دل همچو مجمرش
گر چه کمال یافت کجا منقطع شود
نسبت ازین جناب و تعلق ازین درش
عیسی اگر چه رتبت روح اللهی بیافت
حق کی برید نسبت او را ز مادرش
از بهر این غزل که بوصف تو گفته شد
گر چه قول زور ندارند باورش
در بزم خویش زخمه ز اظفار حور کرد
ناهید رود ساز بر او تار مزهرش
گر مطرب این ترانه سراید حزین بود
چون بانگ چنگ ناله مزمار حنجرش
بلبل چو پیش برگ گل خود نوا برد
طوطی خجل بماند ز سجع مکررش
در موسم بهار روا کی بود که زاغ
با عندلیب دم زند از صوت منکرش
ما را ببوسه چون بگرفتیم در برش
آب حیات داد لب همچو شکرش
بفروخت در زجاجه تاریک کاینات
مصباح نور اشعه خورشید منظرش
دل سست گشت آینه سخت روی را
هرگه که داشت روی خود اندر برابرش
هرکو چو من بوصف جمالش خطی نوشت
شد جمله حسن چون رخ گل روی دفترش
آب حیات یافت خضروار بی خلاف
لب تشنه یی که می طلبد چون سکندرش
آن را که آبخور می عشقست حاصلست
بر هر کنار جوی لب حوض کوثرش
آن دلبری که جمله جمالست نعت او
نام آوریست کاسم جمیل است مصدرش
هر ذره یی که از پی خورشید روی او
یکشب بروز کرد مهی گشت اخترش
بر فرق خویش تاج حیات ابد نهاد
آنکس که بازیافت بسر نیش خنجرش
وآن را که نور عشق ازل پیش رو نبود
ننموده ره بشمع هدایت پیمبرش
ای دلبری که هر که ترا خواست، وصل تو
جز در فراق خویش نگردد میسرش
نبود بهیچ باغ چو تو سرو میوه دار
باغ ار بهشت باشد و رضوان (کدیورش)
در بوته جحیم گدازند هرکرا
بی سکه غم تو بود جان چون زرش