گر دولت است در سرت امروز وامگیر
از تیغ دوست گردن و از بند یار پای
تا آن زمان که دست دهد شادیی تو را
با غصه سر درآور و با غم بدار پای
بنشین، ز آستانهٔ او برمگیر سر
برخیز، لیکن از در او برمدار پای
سر با لجام عشق درآور که در مسیر
بی ضبط می نهد شتر بی مهار پای
گر عشق حکم کرد به آتش درآر دست
ور دوست امر کرد بنه بر شرار پای
سودای عشق در سر هر کس که خانه کرد
بیرون نهاد از دل او اختیار پای
چون تو مقیم دایرهٔ عشق او شدی
در مرکز ثبات بنه استوار پای
ور نقطهٔ سر از الف تن جدا شود
بیرون منه ز دایره پرگاروار پای
از بس که گشت گرد سر زلف او، شده ست
اندیشه را چو دست عروس از نگار پای
وز بحر عشق او که ندارد کرانه ای
آن برد سر که باز کشید از کنار پای
گفتم که پای بر سر من نه، به طنز گفت
هر چند سر عزیز بود نیست خوار پای
با دست برد عشق نماند به جای سر
بر تیز نای تیغ نگیرد قرار پای