آنچنان عشق تو بدخوی برآورد مرا
که تسلی به دو عالم نتوان کرد مرا
منم آن داغ که از صبح ازل پرورده است
در سراپرده دل، عشق جوانمرد مرا
تلخی مرگ به کامم می لب شیرین است
بس که کرده است جهان حادثه پرورد مرا
نیست اندیشه ام از خواب عدم، می ترسم
که فراموش شود چاشنی درد مرا
عرق غیرت پیشانی خورشیدم من
نفس صبح قیامت نکند سرد مرا
در بیابان توکل منم آن خار یتیم
که به صد خون جگر آبله پرورد مرا
گر چو خورشید به خود تیغ زنم معذورم
طرفی نیست درین عالم نامرد مرا
گل نچیدم به امید ثمر از یار و فلک
بازیی کرد که از هر دو برآورد مرا
بود هر ذره من در کف بادی صائب
سالها گشت فلک تا به هم آورد مرا