بگویم بهر تو ای مرد دانا
کنم با تو بیان این معما
بمعنی زندگی دنیا محال است
که این عالم همه خواب و خیال است
حقیقت زندگانی هست ایمان
تو ایمان را کمال زندگانی دان
برو ای سالک ره راه یزدان
تو همچون خضر مینوش آب حیوان
که تا یابی حیات زندگانی
بمانی تا ابد در جاودانی
حقیقت آب حیوان راه یزدان
مراد از راه یزدان تو علی دان
باو ایمان و دین تو تمام است
بمعنی هر دو عالم را امام است
به نور او بمعنی راه میجو
تو سرش از دل آگاه میجو
ز اسرارش شوی آنگاه آگاه
که برداری حجاب خویش از راه
چه ره بردی بنورش زنده مانی
وزو یابی بقای جاودانی
تو آن آب حیات اسرار میدان
همه مقصود خود آن یار میدان
بود تاریکی این آب ای یار
مثل پنهانیش از چشم اغیار
چه ره یابی بسویش در معانی
بیابی در حقیقت کامرانی
اگر او را نیابی مردهٔ تو
میان زندگان افسردهٔ تو
اگر او را بیابی زنده باشی
میان مؤمنان فرخنده باشی
چه ره یابی شوی مانند خورشید
بمانی در بقایش زنده جاوید
حجاب خویشتن از راه کن دور
که تا گردی بمعنی همچو منصور
ولی اسرار مستوری همین دان
ز جاهل این سخنها کن تو پنهان
شنیدی تو که با منصور حق گو
ز نادانی چها کردند با او
شده بود از دو عالم بر کرانه
نمی دانسته جز حق آن بیگانه
برآورد از وجود خویشتن گرد
سجود درگه حق را چنان کرد
سجود اهل دید از دل باشد
سجود دیگران تقلید باشد
تو سجده آنچنان کن آن دلی را
کهٔ سجده بود آخر دم علی را
بگویم با تو اسرار سجودش
که چون با حق تعالی راز بودش