زلفین سیاه آن بت زیبا
گشته است طراز روی چون دیبا
آن سرو که نیستش کسی همسر
وان ماه که نیستش کسی همتا
بر عاج شکفته بینمش لاله
در سیم نهفته یابمش خارا
بر تخته سیم اوفتد بر هم
از سایه دو توده عنبر سارا
در درج عقیق او پدید آمد
از خنده دو رشته لؤلؤ لالا
شد خسته دلم نشانه تیرش
در معرض زخم او منم تنها
ناگاهم تیر غمزه زد بر دل
زان ابروی چفته کمان آسا
بگذشت ز سینه تیر دلدوزش
دل پاره و زخم تیر ناپیدا
دیدمش به راه دی کمر بسته
مانند مه دو هفته در جوزا
گفتم که چگونه جستی از رضوان
این بچه نازدیده حورا
دانی که به عشق تو گرفتارم
بر ساخته تو خویشتن عمدا
نه نرم شود دلت به صد لابه
نه گرم شود سرت به صد مینا
جز با پریان نبوده ای گویا
وز آدمیان نزاده ای مانا
زنجیر شدست زلف مشکینت
وافکنده مرا ز دور در سودا
شیدا شده ام چرا همی ننهی
زنجیر دو زلف بر من شیدا
بر من ز تو جور و تو بدان راضی
با من تو دو تا و من به دل یکتا
این جور مکن که از تو نپسندد
سلطان زمانه خسرو والا
مسعود بلند همت آن شاهی
کز همت او فلک ستد بالا
طیره ز علو قدر او گردون
شرمنده ز غور طبع او دریا
این در شاهی ز نعت مستغنی
وی از شاهان به جاه مستثنا
چون قدر تو نیست چرخ با رفعت
چون طبع تو نیست بحر با پهنا
طبع تو و علم خسرو و شیرین
دست تو وجود وامق و عذرا
آراسته از تو حضرت غزنین
همچون ز رسول مکه و بطحا
ای ذات تو شمس و ذاتها انجم
وی ملکت تو کل و ملک ها اجزا
آنی که به هیچ وقت خود گردون
رای تو عصا نکرد چون اعضا
با خشم تو دم زند دل دوزخ
با حلم تو بر زند که سینا
کرده خورشید صبح ملک تو
روز همه دشمنان شب یلدا
وزیدن کین در این جهان با تو
ای شاه جهان کرا بود یارا
در خواب عدوی تو نبیند شب
جز چنگ پلنگ و یشک اژدرها
آن کز تو گرفت کینه اندر دل
شد بر سر خلق در جهان رسوا
در دلش چو ناز شعله زد کینه
بر تنش چو مار کینه زد اعضا
چون چهره غفره گشته از زردی
بوده چمنی چو صورت غفرا
چون سوی چمن گذر کنی بینی
بگریخت ز بیم لشکر گرما
شاها سپه خزان پدید آمد
هم گونه کهربا شده مینا
در جمله به یک دگر نکو ماند
از زردی برگ و گونه اعدا
گویی که ز خلق دشمنت خیزد
هنگام سپیده دم دم سرما
انگور و مخالف تو همچون هم
از رنگ بگشته هر دو را سیما
نزدیک شده که خون این و آن
بی شک همه ریخته شود فردا
خون دل این به پای در خانه
خون تن آن به تیغ در صحرا
باقی بادی که از بداندیشان
تیغت نکند به هیچ وقت ابقا
غوغاست مخالف تو را شیوه
با هیبت تو چه خیزد از غوغا
روزی که ز نعل مرکبان افتد
در زلزله جرم مرکز غبرا
از تیره غبار چشمه روشن
تاریک شود چو چشم نابینا
دل دوزد نوک نیزه خطی
جان سوزد حد تیغ روهینا
از چتر تو سایه همای افتد
وز گرد سپاه سایه عنقا
رعد آوا مرکب تو از هر سو
هر ساعت برکشد چو نفخ آوا
ای شاه عجم تو زیر ران آری
رخشی که نخواندش خرد عجما
زیرا که بود به وقت کر و فر
عزم و حزمش چو مردم دانا
دریابد اگر به دل کنی فکرت
بشناسد اگر کنی به چشم ایما
پرورده تنی چو کوهی اندر تن
بر رفته سری چو نخلی اندر وا
چون باد که دست و پای را با او
حاجت نبود به هیچ استقصا
اندر تک دور تاز چون صرصر
در جولان گرد گرد چون نکبا
گر قصد کنی چو وهم یک لحظه
از جابلقا رسید به جابلسا
واثق تو بدان که چون برانگیزی
در حمله تست عروة الوثقی
اندر مه دی بهاری آرایی
بر روی بساط ساحت پیدا
کز چهره و خون دشمنان گردد
چون بارگه تو پر گل رعنا
این هست ولیک نیستت حاجت
تا از پی رزم ها شوی کوشا
نه نفس نفیس را چه رنجانی
ای نفس تو فخر آدم و حوا
واجب نکند به هیچ اندیشه
بر طبع عزیز خود نهی حاشا
من بنده به فتح ها همی گویم
هر هفته یکی قصیده غرا
تا گردد فتح نامه ها پران
از هر سو سوی مجلس اعلا
از نصرت فتح مطلع و مخلص
طنان و بدیع و مقطع و مبدا
دل شعبده ها گشاده از فکرت
جان معجزه ها نموده در انشا
هر لفظی از آن چو صورتی دلکش
هر بیتی از آن چو لعبتی زیبا
شاها تو گزین مالک الملکی
هستی تا حشر مالک دنیا
بنده ز سروش یافت این تلقین
این لفظ ز خود نگفت بر عمدا
تا یابد هال مرکز سفلی
تا دارد دور گنبد خضرا
ایوان تو باد ملک را مکمن
درگاه تو باد عدل را مأوا
تا دولت و دانش است جان پرور
از دانش پیر و دولت برنا
تو شاد نشسته بر گه دولت
با حشمت و فر خسرو دارا
در چشم عزیز چهره دلبر
بر دست خجسته ساغر صهبا
سازنده کار گنبد اخضر
خنیاگر بزم زهره زهرا