ز غزو باز خرامید شاد و برخوردار
علاء دولت مسعود شاه شیر شکار
خدای ناصر و نصرت رفیق و بخت قرین
ظفر دلیل و زمانه مطیع و دولت یار
سپه به غزو فروبرده و درآورده
به آتش سر خنجر ز شرک دود و دمار
ز شیر رایت همواره پیشه کرده هوا
ز شیر شرزه تهی کرده بیشه ها هموار
جهان فروخته زان رای آفتاب نهاد
به زیر سایه آن چتر آسمان کردار
به باد مرکب کرده بهار شرک خزان
به ابر دولت کرده خزان عصر بهار
فکنده زلزله سخت بر مسام زمین
نهاده ولوله صعب بر سر کهسار
به حد تیغ زمین را بساط کرده ز خون
به گرد رخش هوا را مظله زد ز غبار
خدایگانا آن خسروی که گرودن بست
به خدمت تو میان بنده وار چاکروار
به طوع و طبع کند ناصر تو را یاری
به جان و تن ندهد حاسدتر از نهار
ز رای تست خرد را دلیل و یاری مگر
ز دست تست سخا را منال و دست گزار
به غزو روی نهادی و روی روز به گرد
کبود کرده چو نیل و سیاه کرده چو قار
ز کوه صحرا کردی همی ز صحرا کوه
به آن تناور صحرانورد کوه گذار
حصار شکل هیونی که چون برانگیزیش
به زخم یشک سبک برکند ز بیخ حصار
نه بازداردش از گشتن آتشین میدان
نه راه گیردش از رفتن آهنین دیوار
ز آب خنجر تو آتشی فروخت چنان
کز آن سپهر و ستاره دخان نمود و شرار
چنان شکفت ز خون مرغزار کوشش تو
که نصرت و ظفر آورد شاخ بأس تو بار
چو آب و آتش و بادی به تیغ و نیزه و تیر
به وقت حمله و هنگام رزم و ساعت کار
ز پشت پیل تو بر مغز شیر باری خشت
که پیل شیر شکاری و شیر پیل سوار
کدام خسرو دانی که نه به خدمت تو
گرفت آرزوی خویش را به مهر کنار
کدام رای شناسی که نه ز هیبت تو
کمند تافته شد بر میان او زنار
عدوی تو که گرفتار کینه تو شود
شکوه نایدش از شرزه شیر و افعی و مار
چه جست ز آتش و خار نهیب تو نشگفت
که سر دو کند نمایدش پیش آتش و خار
چو رزم را ستد و داد نام نیک یلان
دو صف کشند دو سو خون دو رسته بازار
ز جان فروشان در رسته ها ز خوف و رجا
خروش خیزد پیش و پس و یمین و یسار
مبارزت را بر مایه سود باشد نیک
بلی و بد دلی آن جا زیان کند بازار
نبرده گردان بینند چون تو را بینند
چو آب و آتش در شور عرصه پیکار
به حمله رخش برون داده رستم داستان
به ذوالفقار زده چنگ حیدر کرار
به سوی دشمن تو تیر تو چنان بپرد
که از قریحت و از دیده فکرت و دیدار
ز بند شست تو اندر گشاد چون بجهد
عجب مکن که ز سکانش بگذرد سوفار
جهان نگر ملکا تا چگونه شعبده کرد
به اعتدال شب و روز را نهاده قرار
نگارگر فلک جادوی بهار آرای
بهاری آورد اینک چو صد هزار نگار
هوای گریان لؤلؤ فشاند بر صحرا
صبای پویان شنگرف ریخت بر کهسار
شد از نشاط بهار جمال طلعت تو
شکوفه ها را از خواب دیده ها بیدار
ز بانک موکب رعد و ز تاب خنجر برق
سیاه کرد هوا را سپاه دریا بار
ز سایه ابر بگسترد فرش بوقلمون
ز شاخ بلبل بگشاد لحن موسیقار
چو باد گشت به جوی اندر آب و لاله نگر
چه مست گشت کز آن باده خورد بر ناهار
نبود باید می خواره را کم از لاله
که هیچ لحظه نگردد همی ز می هشیار
به تازه تازه همی بوستان بخندد خوش
به نوع نوع همی آسمان بگرید زار
نشاط جوی و فلک را به کام خود یله کن
نبید خواه و جهان را به کام دل بگذار
همیشه تا به جهان زیر این دوازده برج
بود جهت شش و اقلیم هفت و طبع چهار
زمانه خورده زمین را به طبع در یک سال
جوان و پیر کند دور آفتاب دو بار
تو را بدانچه کنی رای پیر و بخت جوان
به حل و عقد ممالک مشیر باد و مشار
سر و دل فرحت را مباد رنج و ملال
گل و مل طربت را مباد خار و خمار
به نور و تابش بادی همیشه چون خورشید
به قدر و رتبت بادی چو گنبدوار
به فخر و محمدت و شکر و مدح مستظهر
ز عمر و مملکت و عز و بخت برخوردار