چو بر سیستان پهلوان گشت شاه
براوج سپهر مهی گشت ماه
همه ساز شهرش نکو کرده شد
برو دست فرمانش گسترده شد
زکارش بد ونیک بی گاه و گاه
همی شد خبر نزد ضحاک شاه
بدو تیره شد رایش اندر پسیچ
ولیکن نیارستش آزرد هیچ
سوی سیستان رفت تا بنگرد
یکی پیش آب زره بگذرد
زنزل و علف آنچه بایست ساز
سپهبد برون برد و شد پیشباز
چوشه را بدید آمد از پیل زیر
گرفتش به بر شاه و پرسید دیر
سپهبد رکابش ببوسید و جست
به دندان پیل اندر آویخت دست
چو چابک سواری به اسپ نبرد
زهامون به پیل اندرآمدچو گرد
نگه کردشاه آن یلی بال و بُرز
به کف کوه کوب اژدها سارگرز
به زیر اندرش زنده پیلی چوکوه
زبس بار خفتان وترکش ستوه
به دل چاره ای گفت باید گزید
که این را کند دشمنی ناپدید
جهان بامن ارپاک دشمن بود
ازآن به که این دشمن من بود
بزد خیمه گردلب هیرمند
برآسود با خرمی روزچند
هم اثرط ز زوال شدآراسته
بسی ساخته هدیه و خواسته
چویک هفته گرد گلستان و رود
ببودندبا بزم و رود وسرود
به شبگیر کردند رأی شکار
که بُد روزنخچیر و گاه بهار
رُخ باغ بُد زابر شسته به نم
فشانان ز گل شاخ برسر درم
زدرد خزان در دل زاغ زیغ
هوا بسته از لشکر ماغ میغ
شده لاله از ژاله پُر دُر دهن
زپیروزه پوشیده گل پیرهن
زمیغ روان چرخ چون پرچرغ
برآواز رامشگر ازمّرغ مُرغ
تو گفتی هوانافه کافد همی
زمین حلهً سبز بافد همی
بُد آکنده هامون و گردون همه
زمرغان چفاله زغرمان رمه
بُداز گرد اسپاه سیه گشته هور
به خم کمند یلان یال گور
سگ از گرد خرگوش اندرستیز
دویک گاه درحمله،گه در ستیز
به چنگال کاروان یکی دشت خشک
یکی خاک بویان چو عطار مشک
گشاده کمین یوز برآهوان
چون دزدی گه حمله بر کاروان
زچنگال پرخونش جای کمین
شده لاله در لاله روی زمین
زسم گوزنان زمین جزع رنگ
وشی گشته ریگ و شخ ازخون رنگ
نشسته برآهو عقاب دلیر
چو براسپ گردی ناورد چیر
دل تیهو از چنگ طغرل به داغ
رباینده باز از دل میغ ماغ
زشاهین و چرغ آسمان بسته ابر
رمان ازغو طبل بازان هژبر
ازافکنده نخچیر بی راه و راه
پراز کشتگان دشت چون رزمگاه
گهی باده برکف به بانگ رباب
گه از ران گوران بر آتش کباب
زهر تیغ کُه دیده بان با غریو
زبس گرد گردان گریزنده دیو
سپهبد پیاده همی تاختی
به راه گوزنان کمین ساختی
چوتنگ آمدندی بجستی زجای
گرفتی سروشان فکندی زپای
سروی دوناگه گرفت ازکمین
همی زدز خشم این برآن آن براین
زبس کوفتن زور تنشان ببرد
سروگردن هردو بشکست خرد
چنین پیش ضحاک چندی گرفت
برو آفرین خواند شاه از شگفت
به دل گفت تا زو نبینم گزند
ازین کشورش دور باید فکند
به باغ آمدند آن گه از دشت و باغ
که بود از در شادی و بزم باغ
نخستین شکستند برخوان خمار
پس از بزم و رامش گرفتند کار
شداز ناله آن پیر سغدی به جوش
که نافش بخاری برآرد خروش
همان زاغ گون هندون هفت چشم
برآورد فریاد بی درد و خشم
گهی زندواف و چکاوک بهم
سراینده دستان همی زیرو بم
قدح چون مه اندر کف سرکشان
برآن مه زگل شاخ پروین فشان
بزرگان رده ساخته برچمن
میان سنبل و شنبلید وسمن
دودیده به خوبان مشکین کله
به بلبل دوگوش وبه کف بلبله
گه خرّمی شاه با فر و کام
به یاد سپهدار برداشت جام
به نخچیر وبزم وبه نیروی تن
فراوانش بستود درانجمن
توی گفت ازایزد دلم را امید
هماز بخت توفرخی را نوید
به تو دارم ایمن دل خویش را
به گرزتو ترسان بداندیش را
زنام توام کام و آرایشست
زرنج توام نام و آسایشست
زبهرم فدا کرده ای خویشتن
به هرسختیی داشته پیش تن
شکستم به توهرکه بدخواه بود
به جنگ ارکنارنگ اگر شاه بود
کنون نیست بامن گزارنده کین
جز افریقی از بوم خاورزمین
که گوید زشاهان کس ام یار نیست
به مردی چومن نامبردار نیست
چودورم زگفتن بود پرفسوس
چو نزدیک باشم بود چاپلوس
ترا راهزن خواند و مارکش
مرا دید مردم خور خیره هش
کنون باید این رزم را ساختن
توانی مگر کین ازاو آختن
همان دیوکش منهراس است نام
مگر کزکمند توآید به دام
گراین کار بدهد گرو گرترا
زشاهی مرا نام و دیگر ترا
سپهبد چنین گفت با شهریار
که اندرجهان مرترا کیست یار
همی آفتاب فلک فروتاب
زتاج تو گیردچو مه زآفتاب
زمان بنده کردار رنجور تست
زمین گنج و خورشید گنجور تست
زسیصدچو افریقی و منهراس
به فرّت نیارد دل من هراس
هماکنونچوآهنگراهآورم
سر هردوشان پیش شاه آورم
چو از می گران شد سر باده خوار
سته گشت رامشگر و میگسار
زبستان پراکنده شدانجمن
همان باگل و می چمان برچمن
نشست ازنهان با پدر پهلوان
به تدبیرره تا شدن چون توان
زمهرش پدر گشت بادرد جفت
زشاه این نبایست پذرفت گفت
که هرکار کاو با تو گوید همی
زترس تو مرگ توجوید همی
بخوان بر زمهمانت نوگر کهن
زسیصد یکی راست مشنو سخن
نباید بُد ایمن به نیروی خویش
که ناید به هنگام هرکار پیش
گرت زور باشد زپیلان بسی
بودهر به زور از تو افزون کسی
رهی سخت دشوار ششماهه بیش
همه کوه و دریاو بیشست پیش
سپاهی هزاران فزون از هزار
سپهکش چو افریقی نامدار
هم اندرکف منهراس اژدها
گرافتد به چاره نگردد رها
یکی نرّه دیوست پرخاشجوی
که هرکش ببیند شود هوش ازوی
زگردون عقاب آرد،از کُه پلنگ
زبیشه هژبر و،زدریا نهنگ
چوسه بازیک مرد پهنای اوست
چهل رش درازای بالای اوست
مرا نیز یک باره پیری شکست
شکستی که هرگز نشایدش بست
ربود ازسرمن سمور سیاه
به جایش نهاد از حواصل کلاه
یکی دست پیری بزد بربرم
که تاج جوانی فکند از سرم
به روزجوانی به زور دوپای
چو باد بزان جّستمی من ز جای
زپیری کنون گاه خیز و نشست
همی پای را یار باید دو دست
به تیری زدم سخت گشت زمان
کزآن تیر شدتیر پشتم کمان
نویدیست پیری که مرگش خرام
فرستست موی سپیدش پیام
کسی را کجا زندگانی بود
زخُردی امید جوانی بود
امید جوان تا بود پیر نیز
به جز مرگ امید پیران چه چیز
سپهبد به مژگان شد ابربهار
به پاسخ دژم گفتش انده مدار
ندار غم از پیش دانش پذیر
به چیزی که خواهد بُدن ناگزیر
سراز پیری ارچه شودخشک بید
زیزدان نباید بریدن امید
نه هرکاو جوان زندگانیش بیش
بسا پیر مانده و جوان رفت پیش
به خانه نشستن بود کار زن
برون کار مردان شمشیرزن
تن رنج نادیده را ناز نیست
که باکاهلی ناز انباز نیست
نشاید مهی یافت بی رنج و بیم
که بی رنج نارد کس از سنگ سیم
به دریای ژرف آنکه جوید صدف
ببایدش جان برنهادن به کف
بزرگی یکی گهر پربهاست
ورا جای درکام نر اژدهاست
چو خواهی سوی آن گهر دست برد
اگر مه شوی گر بخایدت خرد
به یک هفته زآن پس همه کار راه
بسازید وشد پیش ضحاک شاه
ستودش بسی شاه و چندی نواخت
ببایستِ او کارها را بساخت
بدادش هیون دو کوهان هزار
همه بارشان آلت کارزار
هزار دگر خیمه گونه گون
به برگستوان پیل سیصد فزون
دو صد تیغ وصدبدره دینار گنج
زدیبا شراع وسراپرده پنج
چهل خادم از ریدگان طراز
هزار اسپ جنگی به زرینه ساز
چو پنجه هزار از یلان سپاه
ببد پهلوان شاد و برداشت راه
ز خویشان یکی را به جایش نشاند
سپه زی بیابان کرمان براند
سوی بابل آورد ضحاک روی
دگرسو سپهدار شدراه جوی
همه ره به هرشهر و آبادجای
بُدندش بزرگان پرستش نمای
چنین تا به نزدیک طنجه رسید
همه مرز دریا سپه گسترید
شه طنجه بُدسرکشی نامدار
همش گنج و هم لشکر بی شمار
زبر بر زمین سوی خاور درون
زیک ماهه ره داشت کشور فزون
چوآگه شد از پهلوان شاد گشت
پراکند نزل و علف کوه و دشت
گرامی پسر داشت هشتاد و پنج
همه درخور تاج شاهی و گنج
پذیره فرستادشان سربه سر
بسی گونه گون هدیه با هرپسر
همه شهر از آذین و دیبا و ساز
بیاراست چون گارگاه طراز
درایوانش سازید برتخت جای
میان بست چون بنده پیشش به پای
دو هفته همی داشتش میهمان
برافشاند گنجی دگر هرزمان
زبس گونه گون نیکویی های اوی
دل پهلوان شد بدو مهرجوی
چنین گفت کاین کردی از راه راست
که از کاردانان و شاهان سزاست
خوی هرکس از تخمش آید به بار
زگل بوی باشد خلیدن ز خار
خوی هرکس از گوهر تن بود
زگل بوی و از خار خستن بود
گراز هیچ سو دشمنی کینه جوی
ترا هست جایی به من بازگوی
که گر هست مه چون نبرد آورم
زگردون سرش زیر گرد آورم
هرآن کار کآن برنیاید به زر
برآید به شمشیر و زورو هنر
بدو گفت کایدر به دریا درون
پّسِ کشورم هفته ای ره فزون
جزیری بزرگست با رنگ و بوی
دو صد میل ره لاقطه نام اوی
دو ره صدهزار از یلان مرد هست
نکو روی لیکن همه بُت پرست
جز از چرم میشان نپوشد چیز
زبانی دگرگونه گویند نیز
گه رزم دارند خفتان و ترگ
زندان ماهی و کمیخت کرگ
بود گرزهاشان سر گوسفند
زده در سر دستواری بلند
به سنگ فلاخن ز صدگام خوار
بدوزند در خره میخ استوار
از ایشان یکی وز ماده به جنگ
زبونشان بود شیر جنگی به چنگ
نه از بیمشان سوی دریاست راه
نه از دستشان کشورم را پناه
به پیکارشان نیستم چاره چیز
نه زآهن سلیحی توان برد نیز
که کهشان همه سنگ آهن کشست
دری تنگ و ره در میان ناخوشست
درآن ره زکف تیغ و مِغفر زسر
بپّرد به کردار مرغ بپر
همه کوهش ازآهن گونه گون
سلیحست آویخته سرنگون
یکی مرد فرزانه زایران زمین
چنین گفت با پهلوان گزین
که گر سیر برسنگ آهن ربای
بمالی،نیاهنجد آهن زجای
به سرکه از آن پس چو شوییش باز
دگر ره کشد نزدش آهن فراز
کنون هرسلیحی که ار آهنست
اگر خنجر و ترگ، اگر جوشنست
به کشتی به سیر اندرون کن نهان
چنان کرد پس پهلوان جهان
ده و دو هزار از سپه بر شمرد
به هفتاد کشتی پراکنده کرد
دگر نزد عم زاده انجا بماند
ببرد انچه بایست و کشتی براند