همان روزگار اثرط سرفراز
به بیماری افتاد و درد و گداز
چو سالش دوصد گشت و هشتادوپنج
سرآمد براو ناز گیتی و رنج
دَم زندگانیش کوتاه شد
به جایش جهان پهلوان شاه شد
چنینست، مر مرگ را چاره نیست
بَر جنگ او لشکر و باره نیست
گرامیست تن تا بود جان پاک
چو جان شد،کشان افکنندش به خاک
به جای بلند ار ز مه برتریم
چو مرگ آید از زیر خاک اندریم
جهان کشته زاریست با درنگ و بوی
دراو عمر ما آب و ما کشت اوی
چنان چون درو راست همواره کشت
همه مرگ راییم ما خوب و زشت
بجاییم و همواره تازان به راه
براین دو نوند سپید و سیاه
چنان کاروانی کزاین شهر بر
بودشان گذر سوی شهر دگر
یکی پیش و دیگر ز پس مانده باز
به نوبت رسیده به منزل فراز
خنک مرد دانندهٔ رأیمند
به دل بی گناه و به تن بی گزند
از آن پس جهان پهلوان چون ز بخت
به جای پدر یافت شاهی و تخت
براین بر دگر چند بگذشت سال
شب و روز گردونش نیکی سگال
برادر یکی داشت جوینده کام
گوی شیردل بود گورنگ نام
همان سال کاثرط برفت از جهان
شد او نیز در خاک تاری نهان
ازاو کودکی ماند مانند ماه
چو مه لیک نادیده گیتی دو ماه
نریمان پدر کرده بد نام اوی
ز گیتی همان بد دلارام اوی
به کام دلش پهلوان سترگ
همی پرورانید تا شد بزرگ
نبد دیده روی پدر یک زمان
عمش را پدر بودی از دل گمان
کشیدن کمان و کمین ساختن
زدن خنجر و اسب کین تاختن
ره بزم و چوگان و گوی و شکار
بیاموختش پهلوان سوار
یلی شد که چون نیزه برداشتی
سنان بر دل کوه بگذاشتی
به خنجر ببستی ره رود نیل
به کشتی شکستی سر زنده پیل