همی بنازد تیغ و نگین و تاج و سریر
به شهریار ولایت گشای کشورگیر
شه ملوک ملکشاه کز شمایل او
فزود قیمت تیغ و نگین و تاج و سریر
ز پادشاهی او روشن است دیدهٔ مهر
چنان کجا ز بصر روشن است چشم بصیر
به هر چه رای کند همسرش بود توفیق
به هر چه روی نهد همرهش بود تقدیر
به گرد رایت او آیتی نوشت قضا
که روزگار همی نصرتش کند تفسیر
دو جانب است ز شرق و ز غرب عالم را
زهر دو جانب درگاه اوست مژده پذیر
گهی ز جانب غربی رسد به حمل رسول
گهی ز جانب شرقی رسد به فتح بشیر
ظفر بخندد کز دست او بتابد تیغ
اجل بگریدکز شست او بپرد تیر
رود زَخمّ کمانش خدنگ جان اوبار
چنانکه زخم شیاطین رود زچرخ اثیر
حُسام او جگر حاسدان همی سوزد
نه آتش است وچو آتش همی کند تأثیر
نهال بندگی او امیری آرد بار
که بندگانش سراسر همی شوند امیر
درخت دشمنی او اسیری آرد بار
که دشمنانش یکایک همی شوند اسیر
آیا شهی که به جود تو نسبتی دارد
نسیم باد صبا و سرشک ابر مطیر
ملوک گنج به چنگ آورند و نشناسند
که هست گنج همه پیش همت تو حقیر
تو شیری و همه شیران به پیش تو چو شغال
تو بحری و همه شاهان به پیش تو چو غدیر
سَخی شود به رضا جستن تو طبع بخیل
غنی شود به ثناگفتن تو مرد فقیر
محبت تو دلیل است از ثواب بهشت
عداوت تو نشان است از عذاب سعیر
خیال دولت تو هرکه بیند اندر خواب
مُعَبرّش همه نیک اختری کند تعبیر
نکرد رای تو تقصیر در مصالح ملک
سپهر هم نکند در هوای تو تقصیر
نکرد عدل تو تأخیر در منافع خلق
خدای هم نکند در مراد تو تا خیر
دو معجزه که صلاح زمانه بپسندید
حسام درکف توست و قلم به دست وزیر
درست شد که ز اهل حسام و اهل قلم
تو را و او را ایزد نیافرید نظیر
چو تو ندید فلک در جلالت و تعظیم
چو او نزاد فلک در کفایت و تدبیر
ز فرّ بخت تو در پیش تخت تو امروز
جوان شدست دگرباره این مبارک پیر
تو آفتابی و او پیش تو نشسته چو بَدر
بود شگفت به هم آفتاب و بدر منیر
ضمیر و وهم شما را ثنا چگونه کنم
که برگذشت ثنای شما ز وهم و ضمیر
اگر بود به مثل رودکی در این ایام
ز مدح هر دو شود عاجز و خورد تشویر
همیشه تا بنگاری چو مهر باشد مهر
همیشه تا بنویسی چو شیر باشد شیر
تو مهرباش و همه بندگانت چون کوکب
تو شیر باش و همه دشمنانت چون نخجیر
دل زمانه به فرمان توگرفته قرار
دو چشم ملک ز پیروزی تو گشته قریر
به دوستان تو از جود تو رسیده نفر
به دشمنان تو از تیغ تو رسیده نفیر