رخت ولایت چشم پر آب را بگرفت
غمت درونه جان خراب را بگرفت
چگونه خواب برد دیده را ز هجرانش
چنین که خون جگر جای آب را بگرفت
گرفت خط لب چون آب زندگانی او
بسان سبزه که لبهای آب را بگرفت
سؤال کردم بوسی از آن لب چو شکر
سخن در آمد و راه جواب را بگرفت
ز غیرت رخ او آفتاب خواست ز چرخ
فرو فتد، که ذنب آفتاب را بگرفت
رواست گر بزند خیمه بر فلک خسرو
که آن کمند چو مشکین طناب را بگرفت