گل ز روی تو فرو می ریزد
مشک در زلف تو می آویزد
از پی دیدن روی چو گلت
باد صد نقش همی انگیزد
هر که آن خط مسلسل بیند
خاک بر خط دبیران ریزد
چون سحر بوی تو آید به چمن
باد صبح از سر گل برخیزد
دست شستم ز دل خون گشته
زانکه با زلف تو می آمیزد
چشم بیمار تو از خون دلم
می خورد باده نمی پرهیزد
سر نهاده ست چو خسرو به غمت
سر نهد، گر ز غمت بگریزد