پیل چو کوهی که بود بی سکون
چارستون زیر که بی ستون
وان جل زر نیش به فرو شکوه
سایه همی کرد به بالای کوه
سود بگردون سر شنگرف سای
رنگ شفق زو شده شنگرف زای
پیچش خرطوم بسان کمند
اژدری افتاده ز کوه بلند
اژدر آن کوه شده پارپیچ
مار ازو یافته در غار پیچ
بر شده بالا و سوارش بلند
چون دو پیاده به پس پیل بند
در ته پا کوه زمین سای او
پایهٔ کوهی به صفت پای او
زان سپر انگیزیی سهمناک
در تهٔ پایش سپری گشته خاک
شاه ز بندی که به پایش فگند
مات شده صد شه از آن پیل بند
گر به سپل پای برادر ز جای
سلسله فریاد بر ارد ز پای
کشتی عاج است تو گوئی روان
گشته دو گوشش زد و سو بادبان
گوش که با چشم همی کرد لاغ
مروحه ای بود به پیش چراغ
طرفه که آن مروحه ز آسیب باد
هیچ گزندی به چراغش نداد
بر کشد از تارک بدخواه مغز
وزین دندان کند این کار نغز
در صف کین کرده به دندان ستیز
خون عدو خورده به دندان تیز
خصم ترش را که بدندان درید
زان ترشی کندی دندان ندید
چون جرسش، در روش، آواز داد
گنبد گردنده صدا باز داد
بانگ بلندش زده با رعد کوس
ابر بلندش به قدم داد بوس
خورده زخم خانهٔ دولت شراب
مست شده، کرده جهانی خراب
از می شه بس که رخش یافت رنگ
کرد فراموش خورشهای بنگ
تا ز می مجلس شه مژده یافت
بنگ رها کرد و به مجلس شتافت
الغرض آن پیل و همان تاج و تخت
کان نرسد جز به خداوند بخت