بوالهوسی بر سر راهی رسید
جلوه کنان چارده ماهی بدید
هاله شده گرد قمر معجرش
خیمه زده بر مه و خور چادرش
نغمه سرا جنبش خلخال او
نافه گشا زلف ز دنبال او
نعره برآورد که ای خودپرست
پای مکن تیز که رفتم ز دست
از تو به فریاد شدم همنفس
راه کرم گیر و به فریاد رس
تازه صنم چون شعف او بدید
وان همه شور و شغب او شنید
چون گل خندان ز دم او شکفت
غنچه نوشین شکفانید و گفت
خواهر من می رسد اینک ز پی
به ز چو من صد سر یک موی وی
نیست ز خوبان سخن آنجا که اوست
من کیم و صد چو من آنجا که اوست
با شرف حسن خداداد من
رفته به شاگردیش استاد من
ساده دل آن وسوسه چون گوش کرد
قاعده کار فراموش کرد
در غلط افتاد ز گفتار او
چشم وفا تافت ز دیدار او
کرد بسی در ره بیره نگاه
دید رهی دور و کسی نی به راه
بار دگر لب به سخن باز کرد
لابه گری پیش وی آغاز کرد
بانگ زد آن ماه که ای هرزه گوی
به که بگردانی ازین هرزه روی
قبله مقصود یکی بیش نیست
قاصد آن قبله دو اندیش نیست
شرط طلب ترک دویی کردن است
روی ارادت به یک آوردن است
چون ز یکی رو به دو آورده ای
رسم نو است اینکه تو آورده ای
چند کشیدن ز دو بینان گزند
دیده دل جامی از اینان ببند
چشم تو را گر نه غبار شکیست
چون ز دو عالم نه رخت در یکیست