خوش آن کس که کارش نکویی بود
به نیک و بدش نیکخویی بود
چه در وقت مردن چه در زندگی
رود روزگارش به فرخندگی
سکندر چو نامه به مادر نوشت
به جز نامه موعظت در نوشت
به یاران زبان نصیحت گشاد
به هر سینه گنجی ودیعت نهاد
چو بر حاضران گنج گوهر فشاند
ز ناحاضران نیز غافل نماند
وصیت چنین کرد با حاضران
که ای از جهالت تهی خاطران
چو بر داغ هجران من دل نهید
تن ناتوانم به محمل نهید
گذارید دستم برون از کفن
کنید آشکاراش بر مرد و زن
ز حالم دم نامرادی زنید
به هر مرز و بوم این منادی زنید
که این دست دستیست کز عز و جاه
ربود از سر تاجداران کلاه
کلید کرم بود در مشت او
نگین خلافت در انگشت او
ز شیر فلک قوت پنجه یافت
قوی بازوان را بسی پنجه تافت
ز حشمت زبر دست هر دست بود
همه دست ها پیش او پست بود
ز نقد گدایی و شاهنشهی
ز عالم کند رحلت اینک تهی
چو بحرش به کف نیست جز باد هیچ
چه امکان ز وی این سفر را بسیچ
تو هم گیر ازین دست ای خواجه پند
بدین دست بگشای از پای بند
به کار جهان بند بودن که چه
بدین شغل خرسند بودن که چه
چو ز اول تو را مادر دهر زاد
به جز دست خالیت چیزی نداد
ازین ورطه چون پای بیرون نهی
بود زاد راه تو دست تهی
مکن در میان دست خود را گرو
به چیزی که گویند بگذار و رو
بده هر چه داری که این دادن است
که از خویشتن بند بگشادن است
بود آن تو هر چه دادی ز دست
که در وجه فردات خواهد نشست
تو را گر به مخزن زر و گوهر است
نه آن تو آن کسی دیگر است