ای دلت را به کف شوق زمام
سیر عاشق شود از شوق تمام
شوق اگر قاید راهت نشود
کعبه وصل پناهت نشود
شوق قلاب دل دوران است
جاذب خاطر مهجوران است
شوق کوتاه کند راه دراز
بر رخ مرد ببندد در آز
شوق برقیست نشیمن افروز
مانع ره شده را خرمن سوز
کوه هر رنج که در راه بود
پیش مشتاق کم از کاه بود
چون زند شعله شوق از دل تاب
نشود کشته به صد دریا آب
هر چه تسکین ویت دسترس است
آن نه شوق است هوا و هوس است
به هوس گام طلب نتوان زد
خیمه در کوی طرب نتوان زد
هوس آیین هوسناک بود
جان عاشق ز هوس پاک بود
هوس ابریست ز باران خالی
سایه اش مایه بی اقبالیست
نه ازو کشت امل آب خورد
نه ز تن تب نه ز دل تاب برد
خواجه دل بسته در اسباب جهان
کشتی افکنده به گرداب جهان
خفته بر نطع امل مست غرور
طبعش ازنفس و هوا پر شر و شور
چشمش از طلعت شاهد روشن
گشته در کاخ بطالت روزن
دل او پردگی پرده آز
مانده در پرده ازو چهره راز
دستش از بازوی خذلان رنجه
زده در دامن حرمان پنجه
پای او رهسپر کوی خطا
گام پیمای پی نفس و هوا
معده غارتگر هر پخته و خام
خورده در هم چه حلال و چه حرام
گوشش از قول نصیحتگر کر
رام با زمزمه رامشگر
ژاژخایی هنر دندانش
هزل دستور لب خندانش
شبش آبستن هر فسق و فساد
روز او پرده در صدق و سداد
با چنین فعل و صفت گر ناگاه
بشنود خارقی از اهل الله
که فلان پیر جهان پیما گشت
قدم خشک ز دریا بگذشت
وان دگر پرده عادت بدرید
کرد پرواز و چو مرغان بپرید
وان دگر کرد سوی کوه نظر
کوه سنگ از نظر او شد زر
وان دگر زد به کرامت قدمی
کرد طی بادیه ای را به دمی
وان دگر لشکر همت انگیخت
لشکری را به دعایی خون ریخت
زین مقالات فتد در دل او
کین مقامات شود حاصل او
چند روزی ره مردان گیرد
شیوه راهنوردان گیرد
لیکن آن شیوه از صدق تهی
ندهد بهره بجز دل سببی
صدق باید که بود شوق فزای
تا به مقصود شود راهنمای
شوق صادق چو کشد محمل مرد
کعبه وصل کند منزل مرد
هیچ مانع نگذارد در راه
تا در آن کعبه کند منزلگاه
بلکه پندار وجود ار به مثل
افکند در ره مقصود خلل
کشتی آساش به هم در شکند
رخت هستیش به دریا فکند
چون در آن موج ز خود شوید دست
افتدش ماهی مقصود به شست