صوفیی راه یقین می پیمود
پا به میدان توکل می سود
روز در بادیه می برد به شب
یک شبی زنده ای از حی عرب
آمدش در ره آن بادیه پیش
ساختش شمع سیه خانه خویش
کرد در ساحت آن خانه نگاه
دید شبرنگ غلامی چون ماه
در غل و بند ز گردن تا پای
قدرتش نی که بجنبد از جای
بر زمین روی تواضع مالید
پیش مهمان به تضرع نالید
که بود خواجه من اهل کرم
نزند جز به ره لطف قدم
نشود سد روش احسان را
نکند رد سخن مهمان را
خواه ازو عفو گنهکاری من
رحم بر عجز و گرفتاری من
خواجه چون روی به مهمان آورد
وز پی طعمه او خوان آورد
گفت انگشت به خوانت ننهم
تا نبخشی گنه این سیهم
خواجه گفتا گنهش بخشیدم
لیک بشنو که چه از وی دیدم
شتران بود مرا جمله نجیب
در هنر نادر و در شکل عجیب
کوه کوهان همه و دشت نورد
پشته پشتان همه و صحرا گرد
کرگدن وار بسی نیرومند
فیل کردار تنومند و بلند
سخت رفتارتر از صرصر باد
چون ارم پیکرشان ذات عماد
از سفر واسطه روزی من
وز جرس نوبت فیروزی من
در سه روزه ره این سر منزل
کردشان بار گران مستعجل
وز حدی صوت طرب زای کشید
تا به یک روز بدین جای رسید
بارشان چون بگشادند ز هم
برگرفتند همه راه عدم
نیست اکنون که دل از غصه پرم
جز به صحرای عدم یک شترم
گفت صوفی به خداوند غلام
کای به دلجویی من کرده قیام
هستم از وصف خوش آوازی او
آرزومند حدی سازی او
خواجه گفتش که حدی کن آغاز
داد قانون حدی سازی ساز
بود صوفی به ادب بنشسته
شتری در نظر او بسته
صوفی از ذوق گریبان زد چاک
وز جهان بی خبر افتاد به خاک
وان شتر کرد رسن را پاره
روی در بادیه گشت آواره