دوش برقع ز روی باز انداخت
گفت باید مرا به من بشناخت
در خودی خودت بباید سوخت
با مراد منت بباید ساخت
تا درو جان جان نزول کند
خانه باید ز خویشتن پرداخت
سر تسلیم پیش گیر چو چنگ
متغیر مشو ز ضربِ نواخت
ایمنش کرد و فارغ از دوزخ
آتش عشق هر که را بنواخت
نکند اعتراض بر مجنون
هر که با عاقلان کند انداخت
چون نزاری پیاده شو ز وجود
تا توانی بر آفرینش تاخت