اگر هرگز شبی خواهی به بالا کرد معراجی
نزاری ام شب است آن شب بزن مردانه تاراجی
زدن مردانه لبیکی شدن در دست دوست مستغرق
فراز ِ تخت دار و سر نهادن بر سرش تاجی
طنابِ عشق در گردن به دار ِ شوق بررفتن
ز خود برساختن بی خویشتن یک باره حلاجی
به خود هر کس نیارد شد درون ِ حلقه ی مردان
محقان را درین ره هست قانونی و منهاجی
نه هر مرغی سزد فرِ همایی را، بود فرقی
ز بانگِ عکه ای تا بر زبان ِ حال ِ دراجی
مکرر شد قوافی باش کو رمزِ دگر دارم
نه هر لیلی و مجنونی نه هر داری و حلاجی
مرا با آن چه کار آخر که بیش و کم به تخمینی
منجم مدت عمری برون آرد ز هیلاجی
شدم گم گشته در ذاتی به ذاتِ خویشتن قائم
نی ام محتاجِ آن کس کو بود محتاج محتاجی
منم یک رشته در سلکی جواهر یک شبه با آن
چه باشد بر بساطِ ربعِ مسکون مهره عاجی
بسی این رقعه گستردند و ناگه مهره برچیدند
هم آخر مات شد استاد شطرنجی چو لیلاجی
نزاری چون بود حوری نشسته در کنار تو
به استحقاق سلطانی شده هم دستِ نساجی
فرو می ریز هر شب با محیط چشمت ار طوفان
شود خون بر میان آید کنار قلزم امواجی