میروم سویِ خرابات که پیرم آنجاست
جای دیگر چه کنم عذر پذیرم آنجاست
گر به شکلم تو جدا بینی و دور از برِ دوست
جان که از وی نفسی نیست گریزم آنجاست
نیست جایی دگر آن کس که ستم کرد و برفت
دامنش روزِ مکافات بگیرم آنجاست
دارم آنجا به غریبی و به تنهایی خوی
سپه و مملکت و تاج و سریرم آنجاست
گر ندارم خبر از خویشتن اینجا چه عجب
فهم و وهم و نظر و فکر و ضمیرم آنجاست
چند سرگشته روم در شب تاریکِ فراق
رفتم آنجا که رخ بدرِ مُنیرم آنجاست
به چه مشغولم ازین جا به چه آنجا نروم
که دل و جان نزاری فقیرم آنجاست