گر ز شیرین لبی کنم شوری
گو سلیمان عَفُو کن از موری
فرشِ سلطان عجب نباشد اگر
عار دارد ز دامنِ عوری
این که گویند دوست دوست مدار
نتوان کرد بر کسی زوری
چه کم از حسن اگر دمی بنشست
یوسفی در برابرِ کوری
کی کند شکر شکّرِ شیرین
ناچشنده ز بی نمک شوری
عاقبت پیل تن نجست از گور
گرچه تنها همی زدی گوری
باز می گو نزاریا که خوش است