ز بی یاری و بی کاری و بی خوابی و تنهایی
چو مجنونِ بنی عامر شدم یک باره سودایی
به هر َلیلی که بی لیلی به روز آورده ام صد ره
به گردِ حی به حی برگشته ام چون قیس شیدایی
تنی دارم گدازان همچو قلعی بر سر آتش
دلی در سینه هم چون زیبق از بس ناشکیبایی
گروهی نیک خواهان بازدارندم ز فرتوتی
گروهی بد سگالان عیب گویندم ز خودرایی
مرا یاری موافق بس دگر چیزی نمیخواهم
ندارم در پریشانی هوای خانه آرایی
من و کنجی و دم سازی هم آوازی و هم رازی
شکستم عهد برنایی گرفتم ترک رعنایی
طمع ببریدم از یکران تبرّا کردم از میدان
کنون معلولم از پیری و معزولم ز برنایی
تنم بگداخت هم چون شمع از طوفانِ بی خوابی
دلم بگرفت هم چون سمع از نقصان بینایی
چو هر چیزی که دانستم فرامش کرد می باید
پشیمانم ز دانایی پشیمانم ز دانایی
به تنهایی از آن گشتم به کنجِ خویشتن قانع
چو قیسم تا نباید شد کهستانی و صحرایی
ضرورت ناگزیرست از جمال جفت انسانی
اگر چه بی کمالی نیست یک رویی و یک رایی
نزاری توانی شد درون حلقه مردان
مگر وقتی که از بود و نبود خود برون آیی
کنون هنگام آن آمد که هم چون گل کنی پاره
گریبان هوس ناکی زدست دامن آلایی