هرکه در حلقۀ عشّاقِ قلندر ننشست
رختِ ایّامِ خود از کویِ ملامت بربست
عشق بازی نتوان کرد به بازی ای دوست
پای در صورت معنی ندهد هرگز دست
تا ز صورت ننهی پای برون عشق مباز
اصل معنی ست به صورت چه نکوروی و چه گست
عاشقان هر چه خودی باشد از آن برخیزند
خودپرستی نکند عاشقِ معشوق پرست
نازکان را نبود مرتبۀ کارِ درشت
که شنیده ست که هرگز ز خیار آتش جست
عشق را مرد نه هر مرد که بسیاری مرد
به بلاغت نرسیدند به پنجاه و به شست
لافِ مردی زدن ای زن صفتان بازی نیست
که بلندی نه برازا بود از قامتِ پست
مهرۀ خر نکند نفعِ زمرّد هرگز
ذوقِ شکر ندهد چاشنیِ طبعِ کبست
عاشقی چیست تولّا و تبّرا کردن
نیستی از همگان با همگان بودن هست
هم چو ما تا به قیامت نکند مستی کم
هر که یک جرعه چشید از کفِ ساقیِ الست
عشق بیرون نتوان کرد به زور از سرِ ما
نگسلد سلسلۀ عشق چو درهم پیوست
سرزنش کردن و بد گفتنِ مردم چه کند
هر که در کار درست است نترسد ز شکست
فتنه گویند بر انگیخت نزاری ز جهان
فتنه انگیز بود عاشقِ شوریدۀ مست