خوش است اگر بگذارد در این سرا اجلت
ولی اگر چه برنجی نباشد این محلت
چو باد می گذرد عمر و پیش تو با دست
نه عمر ، باش که جای دگر کند خللت
چو صرف می کنی از عمر هر نفس چیزی
رواست گر نکنی مستزاد بر املت
غلّو مکن به تنعّم ز مرگ باز اندیش
که در نگیرد اگر بر فلک شوی حیَلت
به عقل تیغ چو مریخ بر مکش که به قهر
ز اوج ذروه ی گردون بیفکند زحلت
ز پای عمر گره باز کن به عشق که عقل
به سد قران نکند مشکل زمانه حلت
نه بت پرست کند ارتجا به لات و هبل
حذر زنفس که هم لات توست هم هبلت
به نام زشت و نکو روزگار ممثول است
چنان بزی که به نام نکو زند مثلت
نزاریا به نعیم خدای واثق باش
که صد گناه ببخشد خدا به یک عملت
گناه اگرچه عظیم است توبه باز آرد
میان مغفرت از بارگاه لم یزلت
قناعتی کن و بیشی مجوی و جهد مکن
به قسمتی که کرامت نکرد در ازلت