ز نامردی ندارم طاقت نور
بدین عذرم که خواهد داشت معذور
دگر بار ار بود با او حضوری
وگر بی من بود نورٌ علی نور
چنان خواهم که مستغرق بباشم
در آن نور تجلّی بی کُهِ طور
حجابش طور بُد گویی از آن شد
کلیم الله به رای خویش مغرور
ندای لنت ترانی منزلی بود
که آوردش برون زان وادیِ دور
حجابی دیگرش در نفی و اثبات
خَضِر بود و ازو هم ماند مهجور
اگر تسلیم گشتی ماورا را
مطیع امر باید بود و مأمور
وگرنه چارهٔ دیگر ندارد
گر از فطرت نیاورده ست مفطور
نزاری هر چه آوردی تو داری
چو مردان در خرابی باش معمور
طمع بگسل که در تحصیلِ نابود
اگر آسوده باشی به که رنجور