گلی به رنگ تو در بوستان نمی بینم
باعتدال تو سروی روان نمی بینم
ستاره ئی که ز برج شرف شود طالع
چو مهر روی تو برآسمان نمی بینم
ز چشم مست تو دل بر نمی توانم داشت
که هیچ خسته چنان ناتوان نمی بینم
براستان که غباری چو شخص خاکی خویش
ز رهگذار تو برآستان نمی بینم
ز عشق روی تو سر در جهان نهم روزی
ولی ز عشق رخت در جهان نمی بینم
بقاصدی سوی جانان روان کنم جان را
که پیک حضرت او جز روان نمی بینم
شبم بطلعت او روز می شود ور نی
در آفتاب فروغی چنان نمی بینم
مگر میان ضعیفش تن نحیف منست
که هیچ هستی ازو در میان نمی بینم
ز بحر عشق اگرت دست می دهد خواجو
کنار گیر که آن را کران نمی بینم