وان وسمه بر ابروان دلبند
یا قوس قزح بر آفتاب است
بازآی که از غم تو ما را
چشمی و هزار چشمه آب است
فرمان برمت به هر چه گویی
جان بر لب و چشم بر خطاب است
گفتم بزنم بر آتش آبی
وین آتش دل نه جای آب است
شک نیست که بر ممر سیلاب
چندان که بنا کنی خراب است
هر کاو نکند به صورتت میل
در صورت آدمی دواب است
دانی که من از تو برنگردم
چندان که خطا کنی صواب است
گر چه تو غنی و ما فقیریم
دلداری دوستان ثواب است
بستان و بده بگوی و بشنو
شبهای چنین نه وقت خواب است
شمعی به میان ما برافروز
یا شمع مکن که ماهتاب است
دیوانه به حال خویش بگذار
کاین مستی ما نه از شراب است
دریاب دمی که می توانی
بشتاب که عمر در شتاب است
ابنای زمان مثال گندم
وین دور فلک چو آسیاب است
ای تشنه به خیره چند پویی
کاین ره که تو می روی سراب است