سبب خشم و شهوت از لقمه ست
آفت ذهن و فطنت از لقمه ست
مرد شهوت پرست را در خیم
بتر از بت پرست خواند حکیم
بندهٔ بطن و لذّت و شهوات
بتر از بندهٔ عزی و منات
کین ز خوف از بدی نسازد ساز
و آن ز شهوت به بد گراید باز
خشم و شهوت خصال حیوانست
علم و حکمت کمال انسانست
تو به گوهر خلیفه ای ز خدای
بر خری و سگی فرود میای
تا تو از خشم و آرزو مستی
به خدای ار تو آدمی هستی
کرده ای با دل و جگر درهم
خشم ابلیس و شهوت آدم
زین دو قوّت به گاه کام و نبرد
به سباع و بهیمه ماند مرد
عفّت و حلم آلت خردند
شهوت و خشم آفت خردند
نوم و یَقظت که دید در یک مرد
زانکه اضداد جمع نتوان کرد
یا بُوَد خفته یا بُوَد بیدار
هر دو در یک سویعه چشم مدار
سر به حکم خدای خویش درآر
تا مگر آدمی شوی یک بار
ای ز شهوت طغار آلوده
زیردست چهار زن بوده
خشم و شهوت به زیر پای درآر
آرزو را در آرزو بگذار
ای مقیم از دو دیو دیوانه
شهوت حیز و خشم مردانه
همچو ارّهٔ دو سر دو ناخوش خوی
آنت زین سو کشد و این زان سوی
این کند لطف لیک با تلبیس
وآن کند کبر لیک چون ابلیس
پسر خواجهٔ همه حیوان
زشت باشد غلام جامه و نان
چون ترا نیست بر خوای وثوق
نیست جانت به رزق او مرزوق
مر ترا این نیاز نیست کند
دل و جان تو آز نیست کند
غافل از کردگار و از کارش
کرده ای اختیار آزارش
آنچه گفته مکن بکرده همه
وآنچه گفته مخور بخورده همه
ناشنیده ز منهی گردون
آیتِ الرّجال قوّامون
مرد خوی بدِ زنان چه کند
پنبه و دوک و دوکدان چکند