شغل سرهنگان دین از مرد متواری مجوی
سیرت ابرار را در طبع اضراری مجوی
از هوای فقر مردان کاخ فغفوری مخواه
در سرای سوز سلمان تخت جباری مجوی
در میان دوکدان لاف هر تردامنی
نیزه و گرز و کمان و تیر عیاری مجوی
دل که در سودا غمی شد بینی از بویش مگیر
در خرابهٔ بام گلخن طبل عطاری مجوی
خلعت بوذر نداری گام دینداری منه
قوت حیدر نداری نام کراری مجوی
خار پای راه درویشان آن درگاه را
در کف دست عروس مهد عماری مجوی
هر کسی را نور صدق عشق این ره کی دهد
صورت خورشید را اندر شب تاری مجوی
گرد طاووسان دین گرد و بمان اوباش را
در دهان زاغ پیسه مشک تاتاری مجوی
بر سر طور هوا طنبور شهوت می زنی
عشق داری لن ترانی را بدین خواری مجوی
ور تو خواهی نفس شیطان از تو بیزاری کند
نام عشق دوست را جز از سر زاری مجوی