کسی کو عشق بازد بارخ تو
کند جان طرح با زیبا رخ تو
سر خود بر بساط عشقت ای شاه
ببازم تا بمانم با رخ تو
بساط نظم گستردم دگربار
براندم اسب فکرت با رخ تو
چو دیدم عقل و جان ودل سه بازیست
که یک یک می برد ازما رخ تو
درین بازی که من افتادم این بار
ندانم من بمانم یا رخ تو
اگر چه هر دو عالم برده تست
نماند هیچ کس الا رخ تو
بساط ملک بستانم زشاهان
اگر با من بود تنها رخ تو
پس هر پرده همچون درنشستم
ولی نگشود در برما رخ تو
نظر در خود کنم باشد که روزی
ازین پرده شود پیدا رخ تو
من وتو درجهان عشق وحسنیم
من اینجا شاهم وآنجا رخ تو
چوسیف امروز عاشق نیست با تو
ازو پنهان بود فردا رخ تو