فراز کرسی افلاک شاه خورشیدست
خلیفه رخ تو بر سریر سلطانی
برآن زمین که تویی با تو مرد میدان نیست
بگوی مهر ومه این آسمان چوگانی
من ازلطافت جان تو چون کنم تعبیر
که جسم تو زصفا عالمیست روحانی
دل منست زعالم حواله گاه غمت
حواله چند کنی گنج را بویرانی
هوای چون تو پری روی در سر چومنی
بدست دیو بود خاتم سلیمانی
مرا سخن زتو در دل همی شود پیدا
که در درون من اندیشه وار پنهانی
من ازتو چون مگس از خوان جدا نخواهم شد
وگر چنانکه زنندم بسان سر خوانی
بسان نکته از یاد رفته بازآیم
ورم بتیغ زبان چون سخن همی رانی
بشرح صفحه رویت کتابها سازم
وگرچه زمن چون ورق بگردانی
فدای (تو)چه نکردند جان گران جانان
بهر بها که ترا می خرند ارزانی