چشم تو کو جز دل سیاه ندارد
دل برد از مردم و نگاه ندارد
با همه ینبوع نور چشمهٔ خورشید
با رخ تو شکل اشتباه ندارد
بی رخ تو کاسب راند بر سر خورشید
رقعهٔ شطرنج حسن شاه ندارد
درکه گریزد ز تو؟ که در همه عالم
از تو به جز تو گریزگاه ندارد
درد تو قوت گرفت و بنده ضعیف است
طاقت ناله، مجال آه ندارد
از بد و نیکی که سیف گفت در اشعار
جز کرمت هیچ عذرخواه ندارد
دل به غم تو سپرد از آنکه نگیرد
ملک عمارت چو پادشاه ندارد