ایا سلطان ترا بنده ز سلطان بی نیازم کن
ز خسرو فارغم گردان و از خان بی نیازم کن
ز سلطان بی نیازی نیست در دنیا توانگر را
بمن ده ملک درویشی ز سلطان بی نیازم کن
چو شطرنج از پی بازیست هر شاهی که می بینم
مریز آب رخم را و ز شاهان بی نیازم کن
امیران همچو گرگان و رعیت گوسپندان شان
سگ درگاه خویشم خوان ز گرگان بی نیازم کن
اگر چون بحر عمانند هریک معدن لؤلو
مرا لولو نمی باید ز عمان بی نیازم کن
وگر دریای فیاضند وقت خود از آن دریا
ز فیضت قطره یی بر من بیفشان بی نیازم کن
همه از ضعف ایمانست بر غیر اعتماد من
ازین کافردلان یارب بایمان بی نیازم کن
جهان مأوای انسانست دروی نیک و بد باشد
ز بد مستغنیم دار وز نیکان بی نیازم کن
برای زندگی تن نخواهم منت جان را
بعشقم زنده دل گردان و از جان بی نیازم کن
مرا از بهر تن باید که نانی باشد اندر کف
ز جانم بار تن برگیر و از نان بی نیازم کن
طمع دردیست در انسان که باشد مال درمانش
ببر این درد را از من ز درمان بی نیازم کن
همه رنگست و بود نیاز نان را شاید این معنی
ز ننگ شرکت ایشان چو مردان بی نیازم کن
ز حرص آدمی یارب زمین انبار موران شد
تو از انبار این موران چو مرغان بی نیازم کن
قناعت مصر ملک است و جهان مانند کنعانی
چو یوسف ملک مصرم ده ز کنعان بی نیازم کن
ندیدم نعمت از اخوان و بر نعمت حسد دیدم
بحق سوره یوسف ز اخوان بی نیازم کن
عطای تست چون باران سخاشان هست چون شبنم
بلی از منت شبنم بباران بی نیازم کن
چو از اقران صاحب نفس نقصانست حالم را
بدرویشان صاحب دل از اقران بی نیازم کن
منم مانند خاقانی و روم امروز شروانم
بتبریزم فگن یارب ز شروان بی نیازم کن
نگفتم همچو خاقانی ثنای هیچ خاقانی
تو از گنج عطای خود ز خاقان بی نیازم کن
دل دنیاطلب کورست هان ای سیف فرغانی
بگو در راه دین یارب ز کوران بی نیازم کن