ای جلوه کرده روی تو خود را در آفتاب
وی گشته نور روی ترا مظهر آفتاب
ای حلقه در تو بهر خانه ماه نو
وی نایب رخ تو بهر کشور آفتاب
گردان ز شوق تست بهر جانب آسمان
تابان بمهر تست برین منظر آفتاب
گردون ز بار عشق تو چندان فغان بکرد
کز بانگ او چو ماه رخت شد کر آفتاب
گیتی ز رنگ و بوی تو هر فصل او بهار
عالم ز عکس روی تو سرتاسر آفتاب
گویم گشاده عالم تاریک روی را
کرده رخ تو روشن و بسته بر آفتاب
نور وجود از تو گرفت و پدید گشت
گر ذره بوذ در عدم ای جان گر آفتاب
گر ذره ز آستان تو بالین کند، ورا
زیر لحاف سایه شود بستر آفتاب
دل از رخت چو ماه منور شود که هست
آیینه یی چو مصقله روشن گر آفتاب
تا در قفای خود مدد از روی تو ندید
اندر زمین نگشت ضیاگستر آفتاب
روی تو نور خویش اگرش کم کند شود
چون ماه گاه فربه و گه لاغر آفتاب
شاهی بپشت گرمی روی تو میکند
بر رقعه فلک ز رخ انور آفتاب
گشته ز شوق روی تو بر دامن فلک
هر شب بدست صبح گریبان در آفتاب
از روزن ار رهش نبود در سرای تو
خود را درافگند ز شکاف در آفتاب
پیش رخ تو در عرق روی خویشتن
غرق آمده در آب چو نیلوفر آفتاب
با موی و روی تو نکند همسری بحسن
بر سر اگر ز مشک نهد افسر آفتاب
در باغ حسن از آن رخ و آن روی مر تراست
بر آفتاب لاله و بر عرعر آفتاب
با آفتاب و ماه چه نسبت کنم ترا
دلبر کجا بود مه و جان پرور آفتاب
طاوس باغ حسن تو چون بال باز کرد
پوشیده شد چو بیضه بزیر پر آفتاب
با خاک کوی تو نبود حاجتی بمشک
با نور روی تو نبود در خور آفتاب
چون خط تو نبات نپرورد اگر چه شد
در بذل روح نامیه را یاور آفتاب
گر سایه جمال تو افتد بر آفتاب
فایض شود ز پرتو او بی مر آفتاب
وآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوع
پیش رخ تو سجده خدمت هر آفتاب
خورشید را بروی تو نسبت کنم بحسن
ای گشته جان حسن ترا پیکر آفتاب
اما بشرط آنکه نماید چو ماه نو
از پسته دهان لب چون شکر آفتاب
تا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاد
در حلقه ماه دیدم و در چنبر آفتاب
گردن ز حلقه سر زلف تو چون کشم
اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاب
از پرتو رخ تو بدیدم دهان تو
ناچار ذره رو بنماید در آفتاب
بر روی همچو دایره شکل دهان تو
یک نقطه از عقیق نهاده بر آفتاب
رویت بدان جمال مرا روزگار برد
ره زد بحسن بر پسر آزر آفتاب
بر دل ثنای خویش کند عشق باختن
بر شب بنور خویش کشد لشکر آفتاب
دل از غم تو میل بشادی کجا کند
زین کی ز پشت شیر نهد بر خر آفتاب
گو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشق
هرگز ندید سایه پیغمبر آفتاب
این عقل کور را بسوی نور روی تو
هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب
اندر دلم نتیجه حسن تو هست عشق
روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب
از صانعان رسته بازار حسن تو
یک رنگرز مه است و یکی زرگر آفتاب
از سایه تو خاک چو زر می شود چه غم
گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب
گفتم دمی بلطف مرا در کنار گیر
ای نوعروس حسن ترا زیور آفتاب
فریاد زد زمین که تو کی آسمان شدی
تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب
هفت آسمان بحسن تو کردند محضری
چون ماه شاهدیست بر آن محضر آفتاب
بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن
ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاب
گر ماه با رخ تو کند دعوی جمال
ای یافته ز روی تو زیب و فر آفتاب
بهر جوابش این همه روبوده چون سپر
بینی همه زبان شده چون خنجر آفتاب
گر بحر ژرف حسن تو موجی برآورد
چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتاب
گر آسمان بمایه شود کمتر از زمین
ور از زحل بپایه شود برتر آفتاب
جویای کوی تو ننهد پای بر فلک
مشتاق روی تو ننهد دل بر آفتاب
ای عود سوز مهر تو دلهای عاشقان
از نور مهر تست در آن مجمر آفتاب
در ظلمت ار بیاد تو رفتی بسوی آب
بودی دلیل موکب اسکندر آفتاب
هرشب چراغ مه را از نور فیض خویش
کرده رخت منور و نام آور آفتاب
جام می تو در کف ساقی بزم تو
در دست ماه ساغر و در ساغر آفتاب
چون دانه یی که هست شجر مضمر اندرو
در ذرهای خاک درت مضمر آفتاب
با گرد فتنه یی که ز چوگان زلف تو
برخیزد ای غلام ترا چاکر آفتاب
از خاک بر کناره میدان آسمان
گردد چو جرم گوی زمین اغبر آفتاب
گردون که بار حکم تو بر پشت میکشد
از مهر طلعتت زده آتش در آفتاب
از بهر آنکه سرمه ز خاک درت کند
یک چشم او مه است و یکی دیگر آفتاب
وز بهر دیدن رخ تو چشم وام خواست
از آسمان دیده ور این اعور آفتاب
در چشم اعتقاد فلک با وجود تو
مستصغر آمده مه و مستحقر آفتاب
پیش رخت که مطلع خورشید نیکویست
هم ماه عاجز آمده هم مضطر آفتاب
از شرم روی تست که هر شام می شود
در روضه فلک چو گل احمر آفتاب
بهر نثار تست که سر بر زند همی
از بوته افق چو درست زر آفتاب
آب حیا نداشت که می رفت هر شبی
در حوض عین حامیه بی میزر آفتاب
چون تو عروس سر ز افق برنیاورد
زین پس ز شرم روی تو بی چادر آفتاب
تا کهتران خیل ترا چاکری نکرد
بر روشنان چرخ نشد مهتر آفتاب
فردا که چشمهای کواکب شود سپید
وز هول همچو ماه شود اصغر آفتاب
تقدیر منع شیر کند از لبان نور
اطفال ذره را که بود مادر آفتاب
با تاب همچو آتش اگر چند زرگر است
سیماب گردد از فزع اکبر آفتاب
از موج قهر کشتی گردون کند شکاف
وز سیر باز ماند چون لنگر آفتاب
تیغ قضا و تیر قدر بگسلد ز ره
گر آسمان سپر کنی و مغفر آفتاب
دیگ سر ار چه ز آتش او جوشها زند
آخر کنند سرد چو خاکستر آفتاب
چون سایه درخت بلرزد ز فرط مهر
بر عاشقان روی تو در محشر آفتاب
گفتم بمدح تو غزلی کندر آسمان
اندر میان مجلس هفت اختر آفتاب
چون ذره رقص کرد و بصد پرده باز گفت
آنرا بسان زهره خنیاگر آفتاب
خورشید مهر تو چو بزد شعله بر دلم
کردم ردیف این سخن ابتر آفتاب
باور نمی کنند کزین سان طلوع کرد
از آسمان خاطر من بیور آفتاب
نشگفت اگر ز مشرق اندیشه عرض داد
طبعم بوصف روی تو چون خاور آفتاب
چون شد ز تاب مهر تو هر ذره یی ز من
در سایه هوای تو ای دلبر آفتاب
شاخی که هست آبخور او ز نهر نور
اختر دهد شکوفه و آرد بر آفتاب
می دان یقین که در رگ کان خون گهر شود
مر کوه را چو تیغ زند بر سر آفتاب
تا از شعاع خویش عقابان ابر را
رنگین کند چو قوس قزح شهپر آفتاب
من بنده خاک کوی تو شویم بآب چشم
تایخ فروش سایه خوهد گازر آفتاب