چو دلبرم سر درج مقال بگشاید
ز پسته شکرافشان زلال بگشاید
چو مرده زنده شوم گر بخنده آب حیات
از آن دو شکر شیرین مقال بگشاید
چو غنچه گل علم خویش در نوردد زود
چو لاله گر رخ او چتر آل بگشاید
سپید مهره روز و سیاه دانه شب
مه من ار خوهد از عقد سال بگشاید
بروز نبود حاجت چو پرده شب زلف
ز روی آن مه ابرو هلال بگشاید
پرآب نغمه تردست او ز رود (و) رباب
هزار چشمه بیک گوشمال بگشاید
عقیق بارد چشمم چو لعل گون پرده
ز پیش لؤلؤی پروین مثال بگشاید
بیاد دوست دل تنگ همچو غنچه ماست
چو جیب گل که بباد شمال بگشاید
بپای شوق کنم رقص و سر بیفشانم
چو دست وجد گریبان حال بگشاید
بچشم روح ببینم جلال او چو مرا
دل از مشاهده آن جمال بگشاید
حدیث جادویی سامری حرام شناس
بغمزه چون در سحر حلال بگشاید
بمدح دایره روی او اگر نقطه است
عجب مدان که دهان همچو دال بگشاید
ز نور دایره بینی چو عنبرین طره
ز پیش نقطه مشکین خال بگشاید
ایا مهی که ز بهر دعای روی تو گل
بوقت صبح کف ابتهال بگشاید
چو دست صالح عشقت عمل کند در دل
ز پای ناقه طبعم عقال بگشاید
سعادت از پر طاوس بادزن سازد
همای لطف تو بر هر که بال بگشاید
بود که نامه سربسته بعد چندین هجر
میان ما و تو راه وصال بگشاید
دلم زبان شکایت ز هجر تو بسته است
و گر بنزد تو یابد مجال بگشاید
جواب شافی وصلت بکام جانش رسان
رها مکن که زبان سؤال بگشاید
منت ز درج سخن عقدهای بسته دهم
توانگر از سر صندوق مال بگشاید
بجز برآیت لطف تو اعتمادش نیست
دل ارز مصحف اندیشه فال بگشاید
بسر روند ز بهر تو گر بر اهل هدی
دلیل عشق تو راه ضلال بگشاید
مباش نومید از وصل سیف فرغانی
که بستگی چو بگیرد کمال بگشاید