جانا تو بنیکویی فریدی
وین زلف چو عنبر تو عطار
من در طلب تو گم شدستم
خود گم شده چون بود طلب کار
دل خسته نگردد از غم تو
هرگز نبود ز مرهم آزار
از دانه خال تو دل من
در دام هوای تو گرفتار
چون جان بفنای تن نمیرد
آن دل که ز عشق گشت بیمار
وقتست کنون که که رباید
رنگ رخ من ز روی دیوار
در یاب که تا تو آمدی، رفت
کارم از دست و دستم از کار
اندوه فراخ رو بصد دست
بر تنگ دلم همی نهد بار
دور از تو هر آنکسی که زنده است
بی روی تو زنده ییست مردار
در دایره وجود گشتم
با مرکز خود شدم دگربار
بر نقطه مهرت ایستادم
تا پای ز سر کنم چو پرگار
هم خانه ما بدست نقاب
هم کیسه ما بدست طرار
پرنور چو روی روز کرده
شب را بفروغ شمع رخسار
آن دم بامید مستی وصل
بر بنده رگی نماند هشیار
ای از درمی بدانگی کم
خرم بزیادتی دینار
دلشاد بعالمی که در وی
کس سر نشود مگر بدستار
دستت نرسد بدو چو درپاش
این هر دو نیفگنی بیکبار
ای طالب علم عاشقی ورز
خود را نفسی بعشق بسپار
کندر درجات فضل پیش است
عشق از همه علمها بمقدار
در مدرسه هوای او کس
عالم نشود ببحث و تکرار
تو با همه متحد بسیرت
تو با همه متفق بکردار
مقصود من از سخن جزو نیست
جز مهره چه سود باشد از مار