نصیحت می کنم بشنو بر آن باش
بدل گر مستمع بودی بجان باش
چو ملک فقر می خواهی بهمت
برو بر تخت دل سلطان نشان باش
بتن گر همچو انسان بر زمینی
بدل همچون ملک بر آسمان باش
درین مرکز که هستی همچو پرگار
بسر بیرون بپای اندر میان باش
بهمت کش بلندی وصف داتست
سوی بام معالی نردبان باش
برغبت خدمت زنده دلی کن
ز مردن بعد از آن ایمن چو جان باش
چو رفتی در رکاب او پیاده
برو با اسب دولت هم عنان باش
در دولت شود بر تو گشاده
گرت گوید چو سگ بر آستان باش
میان مردم ار خواهی بزرگی
رها کن خرده گیری خرده دان باش
ببد کردن بجای دشمن ای دوست
اگرچه می توانی ناتوان باش
بزر پاشیدن اندر پای یاران
چودی گر چند بی برگی خزان باش
اگرچه نیستی زرگر چو خورشید
چو ابر اندر سخا گوهرفشان باش
ز معنی چون صدف شو سینه پر در
ولیکن همچو ماهی بی زبان باش
گر از دیو آمنی خواهی پری وار
برو از دیده مردم نهان باش
چو سرمه تا بهر چشمی درآیی
برو روشن چو میل سرمه دان باش
گر از منعم نیابی خشک نانی
بآب شکر او رطب اللسان باش
چو نعمت یافتی بهر دوامش
باخلاص اندر آن الحمدخوان باش
ولیک از طبع دون مشنو که گوید
چو سگ بر هر دری از بهر نان باش
چو گشتی قابل منت بمعنی
بصورت مظهر نعمت چو خوان باش
چو نفست آتش شهوت کند تیز
برو از آب صبر آتش نشان باش
گرت شادی بود از غم براندیش
گرت انده رسد رحب الجنان باش
چو آب اینجا بدادن بذل کن سیم
چو زر آنجا از آتش بی زیان باش
نصیب هرکسی از خود جدا کن
گدا را نان و سگ را استخوان باش
بلطف ای سیف فرغانی ز مردم
چو چشم مست خوبان دلستان باش
باحسان مردم رنجور دل را
چو روی نیکویان راحت رسان باش
بجود ارچه بآبت دست رس نیست
حیات خلق را علت چو نان باش
سبک سر را که از دنیاست شادان
چو گر بر تن چو غم بر دل گران باش
از آب جوی مستغنی چو بحری
بخاک خویش مستظهر چو کان باش
بذکر ار آخر افتادی چو تاریخ
بنام نیک اول چون نشان باش