ای که ز من می کنی سؤال حقیقت
من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت
جمله سخن حرفی از کتابهٔ عشق است
جمله کتب سطری از مثال حقیقت
ساقی آن میکده به جام شرابی
لون دو رنگی بشست از آل حقیقت
تا چو زنانش به رنگ و بوی بود میل
مرد کجا باشد از رجال حقیقت؟
نیست شو از خویشتن که عرصهٔ هستی
می نکند هرگز احتمال حقیقت
شمسهٔ حق الیقین چو چشمهٔ خورشید
شعله زنان است در ظلال حقیقت
تیره مکن آب او به خاک خلافی
کز تو ترشح کند زلال حقیقت
نفس شریفش رسیده بد به شهادت
پیشتر از مرگ در قتال حقیقت
گر دل تو از فراق جان بهراسد
تو نشوی لایق وصال حقیقت
جان و جهان را چو باد و خاک شماری
گر بوزد بر دلت شمال حقیقت
کوس شریعت کند غریو به تشنیع
گر تو بکوبی برو دوال حقیقت
گرمی و سردی امر و نهی دهد پشت
روی چو بنماید اعتدال حقیقت
رستم آن معرکه نبود، از آنش
پنجه بهم در شکست زال حقیقت
تا به ابد گر بیان کنی نتوان داد
شرح یکی خصلت از خصال حقیقت
مسله ای مشکل است یک سخن از من
بشنو و دم در کش از مقال حقیقت
محرم این سر، روان پاک رسول است
جان وی است آگه از کمال حقیقت